۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

«بدون روایت هیچ چیز در جهان وجود ندارد»

رسول رخشا: «بدون روایت هیچ چیز در جهان وجود ندارد»

جمعه, 08/26/1391 - 01:18
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
جریان‌های شعری معاصر در ایران و اهمیت تجربه و روایت در شعر در گفت‌و گو با رسول رخشا، شاعر و روزنامه‌نگار
زهرا باقری شاد
زهرا باقری شاد - رسول رخشا در عرصه روزنامه‌نگاری چهره شناخته‌شده‌ای‌ست. حاصل  همکاری‌هایش با بسیاری از نشریات یک دهه‌ اخیر ایران دیده و خوانده شده است. بیشتر این نشریات اما از قلمرو‌ ادبیات (شعر، نقد، و گفت‌و‌گو‌های مفصل با شاعران معاصر) می‌آیند.
رسول رخشا مجموعه شعری دارد به نام «از پشت عینک من» که سال ۱۳۸۹ توسط انتشارات آهنگ دیگر منتشر شده است. سویه‌هایی از تغزل را می‌توان در شعرهای این مجموعه پیدا کرد. اشعار این کتاب بیانگر فردیت شاعری هستند که به شعر‌هایش جامه‌ای از تغزل پوشانده است اما وقتی از این شعر‌ها که آخرین آن‌ها مربوط به سال ۱۳۸۷ است عبور می‌کنیم و شعرهای متأخر رخشا را در نشریات و سایت‌های ادبی می‌خوانیم با شاعری روبرو می‌شویم که وجوه اجتماعی در شعرش از زمینه‌ تغزلی پیشین جلو زده و شکلی متفاوت از شاعرانگی این شاعر بروز پیدا کرده است.

رخشا علاوه بر شعر، در زمینه نقد و پژوهش ادبی نیز فعالیت می‌کند. دو سالی هست که مشغول گردآوری، پژوهش و تألیف سه کتاب درباره‌ احمدرضا احمدی است. از این سه کتاب، «یک ضیافت خصوصی» که گزیده‌ای از گفت‌و‌گوهای مطبوعاتی احمدرضا احمدی‌ست به زودی توسط نشر قطره منتشر می‌شود. دومین مجموعه شعر رسول رخشا که شامل شعرهای کوتاه او هستند نیزآماده انتشار است.

 ●گفت‌و‌گو با رسول رخشا

برداشت شما و درک‌تان از شعر معاصر در دهه‌ای که در آن قرار داریم چیست؟ 

فکر می‌کنم برای تغییر مسیرهایی که در شعر ایران در یک دهه اخیر به وجود آمده است سیر منطقی قابل قبولی وجود ندارد. مثل خیلی از پدیده‌های پیرامون ما که به سبب بروز و ظهور‌های خاص پیدا شده‌اند و راه منطقی شکل‌گیری را طی نکرده‌اند هنر و ادبیات و اینجا بگوییم شعرمان نیز چندان راه منطقی به معنای تکامل هنری خود را نپیموده است وخیلی وقت‌ها تنها واکنشی بوده است نسبت به وضعیت موجود. مثلاً می‌دانیم در غرب مکتب‌های هنری با یک سیر تاریخی موجه به‌وجود آمده‌اند یعنی علاوه بر اینکه راه‌کار و پاسخی تازه بوده‌اند نسبت به شرایط موجود، یک ضرورت نوین را نیز با خود به همراه داشته‌اند. اغلب حرکت‌های نو در هنر غرب برگرفته از ریشه‌های پیشینی خود بوده‌اند. اما چنین وضعیتی در ایران وجود نداشته است. هر چند حرف من معنایش به هیچ وجه نفی ارزش‌های پدید آمده در هنر معاصر ما در صد سال اخیر نیست. در دهه اخیر توجه به اتفاق‌های فلسفی و نظری و مباحث تئوریک هنری در ادبیات و هنر ایران خیلی بیشتر از سال‌های قبل است. خیلی از نظریه‌های ادبی فلسفی ترجمه شده‌اند که حتماً آگاهی‌بخش هستند. نسل جوان ما زبان انگلیسی یاد گرفته است، با تکنولوژی روز دنیا همراه شده است و می‌تواند فلسفه و مباحث نظری در ادبیات را از کتاب‌های مرجع به زبان اصلی بخواند و دانش‌اش را به روز کند. با همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم به خاطر شرایط اجتماعی و زیستی خاصمان، شعر ما نیز سرگردانی و آشفتگی‌های خاص خودش را دارد.

به هر حال تفاوت‌هایی در شعر دهه ۱۳۷۰ و ۱۳۸۰ وجود دارد.

البته که وجود دارد. در دهه ۱۳۷۰ شعری شکل گرفت به نام «شعر زبان» یا توجه به «زبانیت در شعر». در هفت، هشت سال اخیر هم اتفاق‌های خاصی که به عنوان «شعر زبان» از آن‌ها یاد می‌شود وجود دارد. بنابراین لزوماً دهه ۱۳۷۰ را نمی‌توانیم دهه شعر زبان بنامیم هم به این دلیل، هم به خاطر حیات گونه‌های دیگر شعر در آن دوره. اما خُب، برجسته‌ترین و بحث‌برانگیز‌ترین نوع شعر در این زمان، «شعر زبان» بوده است. ما به دهه ۱۳۸۰ می‌رسیم و این گفت‌و‌گو‌ها مطرح می‌شود که در دهه ۱۳۷۰ مخاطب از شعر رمیده و دور شده و شعر دارد رو به مرگ می‌رود؛ و یک واکنش شعری در برابر شعر زبان برجسته می‌شود که این روز‌ها موسوم است به «ساده‌نویسی» که اتفاقاً خیلی هم از آن حرف به میان می‌آید؛ چه از جنبه انتقادی و چه در مقابل دفاع از آن.

«از پشت عینک من»، رسول رخشا، نشر «آهنگ دیگر»
شکل‌گیری این دو جریان – اگر بتوانیم اصلاً اسم «جریان» روی آن‌ها بگذاریم، سیر منطقی‌ نداشته‌. یعنی جریانی به اسم «شعر زبان» به وجود آمد، از کارگاه شعر آقای براهنی و کسانی که در کلاس ایشان بوده‌اند و خیلی از آن‌ها هم شاعران خوبی هستند. این شعر یک پشتوانه‌ غربی و مبنای تئوریک هم دارد اما از سوی دیگر، در دهه‌ی ۱۳۸۰ ساده‌نویسی شروع می‌شود و مثل این است که ما می‌رویم به سمت متعادل شدن، اما در اصل از آن سوی بام می‌افتیم. یک تعبیر اشتباه از معنای «ساده‌نویسی» این است که هر «چیز» ساده‌ای را به معنای شعر می‌توان تلقی کرد؛ خُب، این یکی از گرفتاری‌های آن است. در واقع صحبتم این است که همان‌قدر که به شعر زبان می‌شود انتقاد وارد کرد به ساده‌نویسی هم می‌شود انتقاد داشت. شاید به ساده‌نویسی بیشتر، چون برخورد دم‌دستی‌تری می‌تواند با زبان داشته باشد و هرکسی می‌تواند این «وهم» برایش ایجاد شود که چیزی که نوشته‌ام شعر است. اما این مشکل را شاید شعر زبان تا این اندازه ندارد. یعنی هر کسی جسارت نزدیک شدن به آن را ندارد، با این حال هر کدام این‌ها شدت و ضعف‌های خود را دارند. یک شعر ساده می‌تواند بسیار لذت‌بخش باشد و زیبایی‌شناسی خاص خود را خلق کند، یک شعر زبان هم می‌تواند کارکرد خودش را داشته باشد. منظورم این است که برجسته‌تر کردن یا نفی کردن هر کدام راه درستی نیست، چرا که نتیجه‌اش می‌شود همین وضع موجود. در دهه ۱۳۷۰ زبان برجسته می‌شود، اما در دهه ۱۳۸۰ زبان افسرده می‌شود.

البته در این میان جریان‌های خاص شعری دیگری هم اتفاق می‌افتد. خیلی‌ها به شعرهای خودشان می‌گویند «شعر آوانگارد». بعضی‌ها «شعر اجرایی» دارند و اتفاقاً در این کار هم خیلی فعال وامیدوار هستند. با وجود همه‌ این حرف‌ها، اینطور نیست که من نشسته باشم در تهران سال ۱۳۹۱ و قرار باشد بر اساس یک جریان شعری مشخص به یک چارچوب فکری و فرمی مشخص‌تر در شعرم تن بدهم.

اما وقتی شعرهای شما نقد می‌شود آن را در قالب یک جریان بررسی می‌کنند. پس بالاخره جریانی وجود دارد که به قول خودتان از شرایط اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و … نشأت گرفته است؟

متوجه منظورتان هستم، اما مقصود نظر من جریان‌های ادبی و بلاغی در شعر است نه شعر‌هایی که واکنشی هستند نسبت به رخدادهای تاریخی، اجتماعی، سیاسی و... که به زمینه‌های متن بر می‌گردند و در واقع مربوط می‌شوند به زمینه‌های بیرون از ساخت شعر، اما با توجه به شرایطی که در ادبیات ما وجود دارد، از موج و جریان در شعر فارسی حرف زدن کار خیلی دشواری است و حتی فکر می‌کنم حرف خیلی بزرگی هم باشد. این حرف را با وجود حفره‌ها و سرگردانی‌های وضعیت شعر امروز ایران می‌گویم، یعنی من شعر دهه‌ چهلمان را می‌فهمم که موج نو، شعر حجم، شعر دیگر و... بنا به یک ضرورت و پشتوانه‌های نظری هر چند ناکامل در آن دوره راه‌شان را باز کرده‌اند و مورد توجه قرار گرفتند. اما امروز در میان تکثر و جریان‌های فردی که شما هم از آن یاد کردید شعر دارد راه خودش را می‌رود. ما شعر اجتماعی داریم، شعر تغزلی داریم، شعر عاشقانه داریم. خیلی تأکید می‌کنم که قائل به این تکثر هستم اما قائل به این نیستم که بگویم باید از شعر ساده دفاع کرد یا از شعر زبان یا هر جریان دیگری، همه‌ این‌ها کنار یکدیگر شعر امروز ایران را هویت می‌بخشند. حال ممکن است این هویت چندان مایه‌ مباهات نباشد، اما‌‌ همان‌قدر که در «شعر زبان» می‌توان به امر اجتماعی سیاسی پرداخت در شعر ساده هم می‌شود.

فارغ از همه جریان‌ها یا اتفاق‌ها در شعر فارسی، آیا به این مسأله آگاه هستید که در شعر‌های اخیرتان رویکردتان تغییر کرده است؟

بله؛ شاعر هم آدم است؛ آدمی که ممکن است اثری که خلق می‌کند در برهه‌های مختلفی از زیستش بسته به دانش و آگاهی‌اش تغییر کند. ممکن است من در دوره‌های مختلف عکس‌العمل‌های مختلفی نسبت به پیرامونم نشان بدهم. پس فکر می‌کنم شعر یک رفتار تجربی است. برخورداری از برخی توانایی‌هایی است که شاعر دارد اما علاوه بر همه این‌ها یک رفتار تجربی هم محسوب می‌شود. مثل اینکه بگویم در شعرهای اولم زمینه‌ای از رومانس وجود دارد، و حالا اگر من آن آدمی باشم که هنوز آن‌ها را بنویسم خودم را محدود کرده‌ام به یک ذهنیت مشخص و در‌‌‌ همان ژانر کار می‌کنم و شاید خودم را هم تکرار می‌کنم. ببینید، اگر توجه کنیم به چیزی به اسم زبانیت در شعر و بعد برسیم به یک نوع فرموله‌شده از استفاده‌ زبان در شعر و همان را سال‌ها تکرار کنیم باز می‌شود تن دادن به یک وضعیت سلب و یکنواخت در دوره‌های متفاوت شعری.

اتفاقاً در‌‌‌ همان مجموعه اول شما هم نوع شعر‌ها هم با هم متفاوت است؛ گاهی به سمت بازی‌های زبانی پیش رفته‌اید.

راستش من دغدغه‌ام و مسأله‌ام در شعر، دست‌کم در این دوره زبان نیست. البته زبان به معنایی که از آن یاد کردیم، در آن مجموعه بیشتر، تجربه‌های متفاوت زبانی پیش آمده است. اگر هم به گمان شما این اتفاق افتاده، علتش شاید رفتن به سمت لذت‌ها و تجربه‌های سرخوشانه‌ای است که زبان می‌تواند داشته باشد؛ اما نه به عنوان یک جریان یا قالب شعری یا اینکه بگویم مسأله‌ من در شعر‌ها اتفاق‌های زبانی هستند. ضمن اینکه قائل هستم به اینکه هر شاعر و هنرمندی می‌رود به سمت تجربه‌اش، زیستش و نگاهش نسبت به پیرامونش. اما یک موضوع مهم دیگر هم هست: این کتاب، «از پشت عینک من» اولین مجموعه‌‌ام است و من هنوز در حال تجربه کردن هستم. در مجموعه دوم یا سوم ممکن است اتفاق‌های دیگری در شعرم بیفتد که حتی متضاد با اولی باشند، چون من هنوز در حال تجربه کردن هستم. وقتی شش - هفت مجوعه داشته باشم می‌توانم بگویم که رسیده‌ام به یک امضای شخصی و شاعری هستم با یک نظرگاه خاص و یک معدل هنری مشخص. طبیعی است که مجموعه‌ اول هر شاعری پر باشد از تناقض.

بله. در مجموعه اولتان تلاش‌های متفاوتی داشتید، حتی مکث‌هایی که شکل‌دهنده فرم و ساختار بودند در شعر‌هایتان دیده می‌شوند. یعنی فقط به تجربه زبان بسنده نکرده‌اید.

من که شاملو نیستم. در حوزه‌ی شعر جوانم.  اولین مجموعه‌ام ممکن است پر از خطا باشد. به شدت معتقدم شاعر حتی اگر به امضای خودش هم برسد و پختگی هنری‌اش را هم به دست بیاورد، باز مجبور است چیزهای تازه‌ای را تجربه کند. ممکن است بخش زیادی‌اش مربوط به معنا باشد. ممکن است به فرم و ساختار برگردد و در اینجا، مسأله زبان هم می‌تواند لذت تجربی و سرخوشانه‌ای باشد که نمی‌شود آن را نفی کرد.

اگرچه شما  معنا و زبان را از هم تفکیک می‌کنید، اما در شعر‌هایتان اتفاقاً این دو در هم‌ تنیده‌اند.

فکر می‌کنم این جمله از فوکو باشد که می‌گوید: ما بدون روایت اصلاً نمی‌توانیم بیندیشیم. یا آلبر کامو جایی می‌گوید: اگر می‌خواهی فیسلوف بشوی بهتر است رمان بنویسی. رمان ما را به دو چیز می‌رساند: روایت و دیگری تصویر. یعنی اگر می‌خواهی به اندیشه محض برسی روایت و تصویر به کمک تو می‌آید تا بتوانی بیندیشی. بر این اساس حتی شعرهایی که مدعی معناگریزی هستند در زمینه‌ای معنایی شکل می‌گیرند. یعنی روایت شکل‌گرفته از زبان، معنا را به ما می‌رساند.

با توجه به محتواهای تازه‌ای که در شعر‌هایتان می‌گنجانید رابطه‌تان با روایت در شعر چطور است؟ آیا اینکه به سمت روایی کردن شعر بروید شما را از افتادن در ورطه تغزل نجات می‌دهد یا نه؟

اینکه درباره یک چیزی فکر کنیم و آن پدیده خالی از روایت باشد اصلاً امکان‌پذیر نیست. پل ریکور می‌گوید: هیچ چیزی در جهان بدون روایت وجود ندارد؛ هر چیزی در جهان روایت خود را دارد. اما اگر معنای روایتی که شما می‌پرسید به سمت قصه گفتن برود، راستش خیلی به آن فکرنمی‌کنم. البته به این هم توجه می‌کنم که قصه گفتن در شعر می‌تواند خیلی جذاب باشد اما من بحثی را که داستان قرار است جلو ببرد کاملاً از شعر جدا می‌کنم و به نظرم نیازی نیست آن بحث در شعر اتفاق بیفتد. این امر مهمی است. کسی که قرار است قصه بشنود بهتر است داستان بخواند. چون شعر پاساژ‌ها و حفره‌های بزرگی دارد بین بند‌ها و سطر‌هایش که هر مخاطبی باید آن‌ها را خودش پر کند و نوع برخورد مخاطب هم با شعر باید متفاوت از داستان باشد. اما این اتفاق ممکن است در خاص‌ترین و ساختارشکن‌ترین داستان‌ها هم رخ ندهد. بنابراین روایت در شعر، هم تعریف خودش را دارد، هم شاید نجات‌دهنده باشد اما نه به شکل قصه‌گویی؛ و اضافه کنم که رفتن به سمت تغزل خیلی وقت‌ها به نفع شعر تمام می‌شود و نباید آن را به حساب افتادن به یک ورطه‌ گذاشت.

منظورم از محتواهای تازه در شعر‌هایتان این است که از عاشقانه‌گویی به سمت مفاهیم اجتماعی پیش رفته‌اید در حالی که به‌نظرم حتی زبانتان هم در این دو نوع شعر تغییر کرده است. شعرهای تازه شما به نسبت روایی هستند.

می‌فهمم. به هر حال دوره‌ای را طی کردم، تجربیاتی از سر گذراندم دارم، اطلاعات کسب کرده‌ام، و سنم هم بیشتر شده است. خب، طبیعی است که مجموعه دوم حرف‌های تازه و متفاوت داشته باشد. نگوییم بهتر شده؛ چون «بهتر» در شعر معنایی ندارد. برای همین تأکید می‌کنم که شاعر مثل هر آدم دیگری تجربیاتی دارد و شیوه‌ زیسنتش حتماً در قوام یافتن شعرش تأثیر دارد. با اینکه می‌گویند شعر یک چیز خاص درونی است اما به نظرم مهارت در آن نقش بیشتری دارد.

این مهارت از کجا می‌آید؟

از به شدت خواندن. از تمرین نوشتن، از زیست‌های مجرد و فردیت شکل گرفته... این ماجرای الهام شعر و اینکه باید یکی بیاید و ما را ملهم کند خیلی درست نیست. من معتقدم که بالاخره شاعر یک کسی است که حواسش به اطرافش بیش از دیگران است و همین باعث خَلقی می‌شود که متفاوت از دیگران است. کلمه «الهام» یک خرده برای این اتفاق‌های شاعرانه بزرگ است. شاعر گاهی می‌تواند نگاه پروژه‌ای به شعرش داشته باشد.

یعنی ذهن شما با شعر پروژه‌ای برخورد می‌کند؟

من درباره نگاه پروژه‌ای داشتن به هنر فکر کرده‌ام و مطالعه کرده‌ام. می‌شود به هنر نگاهی پروژه‌ای داشت و این یعنی نگاه دوره‌ای. هر هنرمندی جدای اتفاق‌های لحظه‌ای و آنی می‌تواند نگاه دوره‌ای و مقطعی به هنرش داشته باشد. مهم نیست چه هنری باشد؛ ادبیات، سینما، تئا‌تر. هر هنرمندی لحظه‌هایی دارد که او را دچار شگفتی می‌کند. ممکن است‌‌‌ همان لحظه برای خلق یک اثر هنری جواب بدهد؛ ممکن است جواب ندهد و به مرور زمان این اتفاق بیفتد. من حرفی می‌شنوم که ممکن است ۱۰ سال بعد در شعرم منعکس بشود. اما اینکه فکر کنیم بر اساس یک برنامه‌ از پیش تعیین‌شده چنین اتفاقی می‌افتد؛ نه اینطور نیست. می‌گویم فرضاً قرار است درباره یک موضوع خاص مطالعه کنم. این مطالعه ممکن است آن‌قدر درونی بشود که در پی آن ذهنیتی ایجاد شود و ربط پیدا کند به «آنیت» شعر. این مسأله شاید در شعر از همه هنرهای دیگر دور‌تر و دور از دسترس‌تر باشد. با وجود این قائل به این هستم که مثلاً می‌توانم درباره‌ یک موضوع تاریخی شعر بگویم. البته نمی‌خواهم شعر را به یک چیز مصنوعی تقلیل دهم اما خیلی تأکید دارم که می‌شود نگاه پروژه‌ای به هنر داشت. یعنی هر هنرمندی می‌تواند با مطالعه و تمرکز در یک دوره‌ای شعر تاریخی بنویسد و از طرفی هم بر اثر شرایط اجتماعی پیرامونش و تاثیر آن بر ذهن شاعر، اتفاق‌های شعرش اجتماعی شود.

خودتان پروژه‌ای شعر می‌گویید؟

نگاه پروژه‌ای که می‌گویم لزوماً معنایش این نیست که این پروژه تمام شود و من بروم سراغ پروژه‌ی بعدی. منظورم این است: درگیری با یک موضوعی در یک دوره‌ای با مطالعات و تمرکز‌های ویژه‌ آن شکل می‌گیرد. این دوره می‌تواند دو سال باشد، که تو می‌توانی درگیر شعر عاشقانه شوی، می‌تواند پنج سال باشد و درباره‌ یک مکان تاریخی بنویسی. اما قطعاً جغرافیا، جامعه، دانش، محفوظات و نوع تجربه‌ها و زیستن هر شاعری هم در این نگاه مؤثر است. گفتم که: شاعر هم آدم است.

●گفت‌و‌گوهای زهرا باقری شاد در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران و افغانستان:

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

اكثر شعرهاي ساده بي‌ارزش هستند

http://etemaad.ir/Released/91-07-10/300.htm
علي مسعودي‌نيا|رسول رخشا


عباس صفاري چند سالي هست كه در ميان شعرخوانان ايران براي خود نام و منزلتي كسب كرده و بدل به شاعري پر‌خواننده و محبوب شده است. از او كتاب‌هايي چون «خنده در برف»، «كبريت خيس»، «دوربين قديمي» و «تاريكروشنا» در ايران منتشر شده است. صفاري دانش‌آموخته رشته نقاشي است و عمده وقتش را نيز صرف همين هنر مي‌كند. هر‌چند گاهي نظري هم دارد به عكاسي، ترجمه و حتي سينما. اين شاعر مقيم امريكا چندي پيش بعد از چهار سال به ايران آمد و فرصتي دست داد تا با او درباره شعرش گفت‌وگويي داشته باشيم. خوبي گفت‌وگو با او اين است كه مي‌توان بدون تشويش و با صراحت از كارش انتقاد كرد. با توجه به 
بحث‌هايي كه در ساليان اخير درباره شعر او و جريان نزديك به شعرش درگرفته، سعي كرديم نظر خودش را در اين خصوص جويا شويم. حاصل، متني است كه در پي مي‌آيد.



ما اينجا با دو بحث مواجه هستيم. يكي اينكه عنوان ساده‌نويسي عنوان مناسبي براي اين نوع شعر هست يا نه، و ديگر آنكه ما جامعه‌يي هستيم كه گاهي از اين سوي بام مي‌افتيم و گاهي از آن سو. شايد آنقدر در دهه 70 بي‌گدار به آب زدند و زياده‌روي كردند كه به مرحله اشباع رسيده و ما رفته‌ايم سراغ ساده‌نويسي و از آن ور بام افتاده‌ايم...



از سفر قبلي‌تان به ايران چند سال مي‌گذرد؟


فكر مي‌كنم چهار سال.

دفعه پيش كه به ايران آمديد احتمالا بازخورد چاپ شعرهايتان را در ايران گرفتيد و دانستيد تا چه حد مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته و طبيعتا اين‌بار هم‌چنين فيدبكي گرفته‌ايد. آيا طي اين چهار سال تغييري را در اين زمينه حس مي‌كنيد؟


فرقش اين بود كه دانستم اين نوع شعري كه مي‌نويسم و با كتاب «كبريت خيس» آغاز شد و موفقيت‌هايي هم به دست آورد و چاپ‌هاي متعددي شد، نشان مي‌دهد كه راه درستي را انتخاب كرده‌ام و توانسته‌ام با خواننده شعر امروز ايران رابطه برقرار كند. يعني بيشتر از كتاب «دوربين قديمي» توانسته مخاطب را جذب كند. چون «دوربين قديمي» دربرگيرنده كارهاي تجربي و قديمي‌تر من بود. البته اين زباني كه بعدها به كار گرفتم و اينجا به نام ساده‌نويسي از آن ياد مي‌كنند، از همان كتاب «دوربين قديمي» آغاز شد، اما در «كبريت خيس» قوام گرفت.

يعني به نظرتان برخورد امروز اهالي شعر ايران با شعر شما چندان نسبت به چهار سال گذشته فرق نكرده است؟

نه. فرقي نكرده. فقط شايد چون زمان قدري شهرت را گسترش مي‌دهد، اين‌بار فيدبك بيشتري گرفته‌ام. خود كتاب‌ها هم شايد چون چاپ‌هاي بيشتري داشته و در بازار بوده و خوانندگان بيشتري به آنها دسترسي داشته‌اند، معروف‌تر شده‌باشند. اما چندان حس نمي‌كنم كه نظر خوانندگان درباره شعرهاي من عوض شده‌باشد.

پس خبر نداريد. گروهي هستند كه تعدادشان كم هم نيست و با شعر شما مشكل اساسي دارند. مثلا در يكي از شبكه‌هاي اجتماعي عكس شما در كنار آقايان حافظ موسوي و شمس لنگرودي قرار داشت و چند نفر پاي آن عكس كامنت گذاشتند و حتي يك نفر، از حاضران در عكس به عنوان «مثلث مرگ شعر فارسي» ياد كرده‌بود. يعني عده‌يي معتقد هستند شما از كساني هستيد كه در به حضيض بردن شعر امروز ايران نقش داشته‌ايد.

اين مطلبي كه مي‌گوييد را من نديده و نشنيده‌ام. اما گفت‌وگويي داشتم با «ايسنا» و آنجا فهميدم خوانندگاني هستند كه شعر مرا عامه‌پسند تلقي مي‌كنند و اين حرفي بود كه در سفر قبلي‌ام نشنيده بودم و در اين سفر هم همين يك مورد بود كه شنيدم. البته اسم نبردند كه چه كساني چنين نظري دارند. عامه‌پسند تعريف تقريبا دقيقي در ايران دارد و چندان معنايش گسترده نيست كه بتوان به همه‌چيز تعميمش داد. معمولا اين صفت را به رمان‌هايي اطلاق مي‌كنند كه تيراژ بالايي دارند و معمولا خانم‌ها خواننده‌اش هستند و خودتان بهتر مي‌دانيد كه محتوايشان چيست. بعضي رمان‌ها هم گاهي در مرز قرار مي‌گيرند مثل «چراغ‌ها را من خاموش مي‌كنم» يا «بامداد خمار». من اين آثار را هم عامه‌پسند نمي‌دانم. اينها رمان‌هايي خوش‌دستند و اتفاق‌هاي خوبي هستند در ادبيات چراكه اگر كسي از اين رمان‌ها خوشش بيايد، ممكن است ادبيات را بعدها به طور جدي‌تري دنبال كند. به هر حال من كه همه شعرهايي كه امروزه در ايران توليد و خوانده مي‌شوند را نخوانده‌ام اما اين شعرهايي كه زير چتر ساده‌نويسي قرار مي‌گيرند را عامه‌پسند نمي‌دانم. دلايلش را البته مي‌شود توضيح داد...

نكته همين است آقاي صفاري. شما مي‌گوييد اين شعرها عامه‌پسند نيست. ما هم انتظار نداريم شما في‌المجلس بوطيقاي شعرتان را ارائه دهيد و برايش تئوري بسازيد. اما خصايص اين شعري كه مي‌نويسيد چيست؟ شعر شما چگونه شعري است؟


من عنوان دقيقي به معناي يك ژانر شعري نمي‌توانم روي شعرم بگذارم. براي نزديكي‌هايي كه با جريان ساده‌نويسي دارد، خيلي‌ها آن را ذيل همان جريان طبقه‌بندي كرده‌اند...

شما خودتان قائل به وجود چنين جرياني هستيد؟ آيا در غرب هم صفتي مشابه اين صفت به گونه‌هاي خاصي از شعر اطلاق مي‌شود؟


اگر بخواهيم اين تركيب را به انگليسي ترجمه كنيم، بازتاب چندان خوبي نخواهد داشت. چيزي كه در غرب بتوان به اين عنوان نزديك دانست، همان Blank Poetry است كه سال‌ها از آن گذشته است. اين تعبيري كه در اينجا هست، در غرب وجود ندارد. خود اليوت جايي مي‌گويد كه با اطلاق شعر آزاد و ساده به هر شعري مخالف است. چون وقتي شما از اسباب سرايش شعر در متن‌تان استفاده مي‌كنيد، ديگر دست‌تان باز نيست كه آزاد يا ساده بنويسيد. درباره خودم بايد بگويم كه اگر نامگذاري‌اش بر عهده من بود، اين عنوان را انتخاب نمي‌كردم. چون حق مطلب را ادا نمي‌كند .

ساده‌نويسي را عموما به شعري اطلاق مي‌كنند كه آنتي‌تز شعر زبان‌محور است. يعني تقريبا متعارض است با آنچه در دهه 70 توليد مي‌شده و زبان دغدغه اصلي‌اش بوده.

نمي‌دانم نظر خود شما چيست. ولي ما اينجا با دو بحث مواجه هستيم. يكي اينكه عنوان ساده‌نويسي عنوان مناسبي براي اين نوع شعر هست يا نه، و ديگر آنكه ما جامعه‌يي هستيم كه گاهي از اين سوي بام مي‌افتيم و گاهي از آن سو. شايد آنقدر در دهه 70 بي‌گدار به آب زدند و زياده‌روي كردند كه به مرحله اشباع رسيده و ما رفته‌ايم سراغ ساده‌نويسي و از آن ور بام افتاده‌ايم...

مگر شعر و تخيل مرحله اشباع دارد؟


از اين نظر مي‌گويم كه يك ژانري را بگيريد و آنقدر همه روي آن كار بكنند كه به مرحله فرسودگي برسد و ديگر نتواند با جامعه ارتباط برقرار كند. درباره شعر زبان حس مي‌كنم كه جامعه ادبي ايران تحت تاثير اتفاق‌هايي بود كه در غرب افتاده‌بود، به‌ويژه در حوزه پست مدرنيسم. من معتقدم پست‌مدرنيسم در ايران نسبت به ساير كشورهاي بيرون از جهان غرب خيلي خوب شناخته و خوانده شد، حالا دلايل زيادي براي اين قضيه وجود دارد. شايد يكي از اين دلايل اين باشد كه مهم‌ترين فيلسوف پست‌مدرن يعني ميشل فوكو در ابتداي پيروزي انقلاب آمد و گفت اين انقلاب نگاه‌دارنده ارزش‌هاي از دست رفته اخلاقي دنياست. دلايل ديگري هم دارد؛ اتفاق ديگري كه افتاد، همزمان با مقالات و جستارهاي مختلفي كه در اين زمينه ارائه مي‌شد، نمونه‌هاي آثاري كه با اين تفكر پديد آمده‌بود را نشان نمي‌داد. تا زماني كه براتيگان و بوكوفسكي و گينزبرگ به فارسي ترجمه نشده بودند، كسي نمي‌دانست نمونه اين شعر پست‌مدرني كه از آن صحبت مي‌شود چيست. من نمونه‌هاي مختلف شعر زبان غرب را خوانده بودم؛ مثلا شعر شاعران مكتب نيويورك را. البته از شعرهاي مورد علاقه من نيستند اما به هر حال خوانده‌بودم. نتيجه اين شد كه شعر زبان ايران آنچه بايد از آب در‌مي‌آمد، نشد. يعني به نظر من چندان با پست‌مدرنيسم ارتباط نداشت.

حين صحبت‌هايتان اشاره داشتيد به رمان‌هايي كه در مرز قرار مي‌گيرند و پلي مي‌شوند براي ارتباط مخاطب با ادبيات جدي. آيا به نظرتان ساده‌نويسي هم‌چنين نقشي را دارد، يا خودش نوعي ادبيات جدي است؟

فكر مي‌كنم خودش يك نوع ادبيات جدي است. يعني نمونه‌هايي كه خوانده‌ام كارهاي ارزنده‌يي بوده‌اند. به نظرم شعري كاملا جدي است. اگر بخواهم مثال بزنم بايد از شعرهاي كسي مثل «حسين پناهي» ياد كنم كه احساس خيلي صادقانه و صميمانه‌يي در آن موج مي‌زند اما ذهنيتي چندان پيچيده ‌و داراي عمق فلسفي پشت آن نيست، بلكه پشتوانه‌اش عاميانه است. چنين شاعري مي‌تواند نقش پل را ايفا كند. اما ساده‌نويسي از ابتدا هم از اين مرحله گذر كرده‌بود. چون شاعراني كه به سمتش رفتند، شاعران تثبيت‌شده‌يي بودند. شما مي‌توانيد بگوييد مرحله يا مراحلي از تجربه‌هاي اين شاعران نا‌موفق بوده، اما نمي‌توانيد كل اين ژانر را زير‌سوال ببريد.

بر اين جريان نقد ديگري هم وارد است. آنقدر گاهي همه‌چيز در آن ساده و ابتدايي برگزار مي‌شود كه به اضمحلال شاعران و افت سليقه خوانندگان شعر مي‌رسد. يعني ديگر ارزش ادبي خاصي در متون توليد‌شده نيست. يعني ظرفيت ابتذال آن خيلي بالاست.

اين حرف را مي‌توانم بپذيرم. از اين نظر نزديكي‌هايي هم با هنر آوانگارد دارد. چون متر و معيار مشخصي ندارد. به همين دليل هميشه بهترين جاست براي آدم‌هاي بي‌استعداد و شياد و دروغگو كه بيايند و خودشان را به عنوان هنرمند جا بزنند. نمونه بارزش آدم‌هايي بودند كه دور و بر اندي وارهول مي‌گشتند و همه‌شان فكر مي‌كردند بعد از او در رده دوم قرار دارند. بايد به گذر زمان معتقد باشيم. زمان تكليف كار خوب و بد را مشخص مي‌كند. مثل غربال خواب سرخ‌پوست‌ها كه نمي‌گذارد خواب‌هاي نخاله رد شوند. مهم نيست اسم شعر چه باشد. نهايتا زمانه و مردم هستند كه انتخاب مي‌كنند. مردم نخاله را بين خودشان راه نمي‌دهند اما زمان مي‌برد. خيلي‌ها مي‌بينند كه ظاهر اين شعر ساده است و به سراغش مي‌آيند. مثل تمام كساني كه رفتند سراغ هوشنگ ايراني و بعد محو شدند. ديگر از اين ساده‌تر چه مي‌خواستيد كه بگوييد: «بام بام بام» و اسمش را بگذاريد شعر؟ اما اسمي از آن آدم‌ها نمانده. در اين مورد به نظر من جاي نگراني نيست. كارهايي كه خوب است مي‌ماند و آنهايي كه شبيه كاريكلماتور يا سخنان نغز است از بين مي‌رود. من هم با شما موافقم. حدود 70 درصد از كارهايي كه من به طور اتفاقي خوانده‌ام و در اين ژانر قرار مي‌گيرد، شعرهاي بي‌مزه و مزخرفي هستند. اما اينها گذرا هستند و 20 سال ديگر جايي در شعر فارسي نخواهند داشت.

من هنوز سر سوال پيشينم هستم. شعري كه شما توليد مي‌كنيد چه ويژگي‌هايي دارد؟ از اين جهت اصرار مي‌كنم كه شاعراني كه به ساده‌نويسي خودشان اعتراضي ندارند، همواره متهم هستند به اينكه نمي‌توانند شعرشان را از منظر تئوريك تبيين كنند.


براي من اين‌طور نبوده كه جوانب مختلف اين شعر به يكباره بر من الهام شده‌باشد يا كشف كرده‌باشم و بگويم فقط در اين چارچوب مشخص شعر خواهم گفت. اين چارچوب به مرور زمان درست شده و هنوز هم تكميل نشده و شايد هرگز هم تكميل نشود، چون يك پروسه است. بستگي دارد به ظرفيت‌ها و استعدادم و زحمتي كه مي‌كشم. نمي‌توانم تعريفي از ژانري كه مي‌نويسم ارائه كنم، اما مي‌توانم بگويم چرا به سراغ اين ژانر رفتم و چه شد آن را برگزيدم. وقتي من ايران را ترك كردم، با تجربه‌هاي نويني در دنياي مدرن آشنا شدم و مطالعات و شيوه زندگي‌ام تغيير كرد. وقتي به اين مرحله رسيدم كه خودم را شاعري ديدم با دو كتاب منتشرشده و يك جايزه (هيچ‌وقت هم شهرتش برايم اهميتي نداشته و شاهدش هم اينكه ول كردم و رفتم و 20 سال ننوشتم)؛ تصميم گرفتم هر چه مي‌نويسم صادقانه باشد و رئال و مربوط به خود من. اين ديگر در آن زبان قديمي نمي‌گنجيد. زباني كه من از آن استفاده مي‌كردم و نمونه‌هايش را در كتاب «تاريكروشنا» مي‌بينيد، زباني آركاييك است با تجربه‌هايي كلان كه خود من به عنوان يك فرد در برابر آنها دانه‌يي شن به حساب مي‌آيم. مقداري هم بر‌مي‌گردد به فرديت نيمه‌پايمال‌شده‌يي كه از ايران به غرب بردم و آنجا به علت زندگي و تجربه‌هاي طولاني، توقع اين فرديت بالا رفت. در مراحلي هم تبديل به ايگو شده كه من هميشه خواسته‌ام آن ايگو را از خودم دور كنم...

چرا خواسته‌ايد دورش كنيد؟

ايگو همراه خودش نوعي خودنمايي و حق‌به‌جانبي به آدم مي‌دهد. من اصلا آدم حق‌به جانبي نيستم. هيچ‌وقت هم نسبت به حرفي كه مي‌زنم ايمان كامل ندارم. خلاصه اين فرديت سبب شد بروم سمت زباني و آن را سر و شكلي دهم. از اين طرف و آن‌طرف هم كمك گرفتم و نمي‌خواهم كتمانش كنم...

از حرف‌هايتان چنين بر‌مي‌آيد كه نزد شما صادقانه نوشتن بدل به ساده نوشتن شده است.


فكر مي‌كنم همين‌طور باشد. شايد بعدها ژانرهاي ديگري پيدا شود كه بشود در قالب آنها هم حرف صادقانه زد. اما فعلا با تجربه‌هايي كه زبان فارسي داشته و پشتوانه اين زبان، تا اين حد مي‌توانستم پيش بيايم و حرف‌هايي كه مي‌خواستم را در اين زبان بيان كنم. حالا چه ترسم از مرگ باشد، چه تجربه شام خوردن لب دريا. هر دو را در اين زبان راحت‌تر مي‌توانم بنويسم.

با اين حساب شما از يك برهه نگاه‌تان به زندگي سمت و سويي رئال پيدا كرد و تصميم گرفتيد خودتان را در شعرهايتان بازتاب دهيد. از اين رو روي آورديد به همسان‌سازي زبان و شيوه زندگي‌تان. حالا آن صداقتي كه مد نظر شماست، براي من منتقد معنايي ندارد، چون نمي‌توان صحت و سقمش را بسنجم و تازه صادق‌بودن در شعر به نظر من ارزش نيست. پرسشم اين است كه ساده‌كردن زبان به فراخور رئال شدن ديدگاه يك شاعر، خطر افتادن به ورطه بيانگري صرف و بي‌توجهي به زبان شعر و ساختن يك شيء هنري از زبان را خواهد داشت. شما چنين خطري را درباره شعر خودتان حس نمي‌كنيد؟


نه. من گاهي روي مي‌آورم به مدارا و سازش. در نقاشي هم همين‌طور است. كاغذي كه رويش كار مي‌كنيد ابعاد محدودي دارد. من قبل از «كبريت خيس» شعري تصويري را ارائه مي‌كردم كه تا حد زيادي تحت تاثير ايماژيست‌هاي ابتداي قرن بيستم بود. زباني كه امروزه به كار مي‌برم، امكانات زيادي براي تصوير‌سازي در اختيارم نمي‌گذارد. شما در هر زباني مي‌تواني متافور خلق كني ولي تصوير را با هر زباني نمي‌توان ساخت. آن تصويري كه مثلا شاعران سبك هندي با آن زبان فاخر و موزون و مقفا مي‌سازند، بتوان با زبان ساده هم خلق كرد. اين است كه مجبورم مدارا كنم. مي‌توان دو نمونه از شعر خودم را مثال بزنم تا قضيه روشن‌تر شود. من در همين مجموعه «تاريكروشنا» شعري دارم به نام «Los Brisas Cafe» و در «خنده در برف» هم چند شعر دارم به صورت سريالي با عنوان «قديس خيابان هشتم». هر دو شعر آثاري رئال هستند درباره‌ آدم‌هايي واقعي. اولي ماجراي يك كارگر السالوادوري است كه سه انگشتش را در زمان كار در كارخانه از دست داده بود و بعد مدتي پيش من كار مي‌كرد. آرزويش اين است كه روزي به كشورش برگردد و كافه‌يي باز كند. من در اين شعر با همان زبان فاخر كوشيدم تجربه‌هاي زيستي اين مهاجر امريكاي لاتيني را بازتاب دهم و غربت و اندوه و آرزوي او را بيان كنم و نگاهي تلخ و انتقادي هم به جامعه امريكا داشته باشم. نهايت سعي‌ام را هم كرده‌ام كه صادق باشم. در عوض شعرهاي «قديس خيابان هشتم» تعريف رئاليستيك فردي امريكايي است در آستانه بي‌خانماني. وقتي اين دو را با هم قياس كنيد، شعر اول به خاطر زبان فاخرش كاراكتر را عوض كرده و از او يك اسطوره ‌ساخته است. اينجا هم صادق بوده‌ام، اما زبان همه‌چيز را تغيير داده و من اين شعر را موفق نمي‌دانم. همين‌ها باعث شده كه من از آن زبان فاصله بگيرم. شما دقت كنيد به شعرهايي كه ايرانيان مهاجر درباره نيويورك و شيكاگو و لندن سروده‌اند. زبان آنها را مجبور كرده كه مثلا نيويورك را جنگل آهن ببينند. در صورتي كه نيويورك اصلا جنگل آهن نيست. اتفاقا تهران جنگل آهن و سيمان است. نيويورك شهر بسيار سرسبز و زيبايي است.

خيلي از مخالفان و برخي از هواداران شعر شما عقيده دارند كه در مجموعه اخيرتان به تكرار رسيده‌ايد.

اين را نمي‌دانم چه‌كارش كنم! آخر خيلي وقت است كه از من مجموعه‌يي منتشر نشده. «خنده در برف» چهار سال از انتشارش مي‌گذرد. شعرهاي اخيرم كه هنوز چاپ نشده، تجربه‌هاي جديدي دارد كه بايد نظر ديگران را درباره‌شان ديد. اما در اين فرم و ژانر جديد من دو كتاب منتشر كرده‌ام: «كبريت خيس» و «خنده در برف». من اين دو كتاب را در ادامه يكديگر مي‌دانم. شايد شبيه هم باشند. نمي‌دانم اين تكرار است يا نه. تكرار به نظرم زماني است كه چندين مجموعه داشته باشي و سال‌ها همان مضامين و همان حرف‌ها را مدام بازگو كني. ضمن آنكه من به اين اعتقادي ندارم كه براي تغيير شعرم در شكل‌ها و مضامين ديگري كار كنم؛ خيلي راحت مي‌شود شكل شعر را عوض كرد. اگر اتفاقي برايم بيفتد از لحاظ تجربه زندگي، شايد تغييري در شعرم ايجاد شود. البته وقت زيادي هم ندارم. من الان از مرز 60 سالگي هم عبور كرده‌ام و با اين روند كندي كه داشته‌ام و هر 5 سال يك كتاب منتشر كرده‌ام، شايد تا پايان عمرم دو كتاب ديگر هم منتشر كنم. حالا اگر اتفاقي بيفتد آن كتاب‌ها متفاوت خواهد بود، وگرنه به همين شكل ادامه خواهد داشت.

يك تئوري هم هست كه مي‌گويد چون از كتاب «كبريت خيس» استقبال شد، شما سعي كرديد در همان حال و هوا بمانيد تاهواداران‌تان را راضي نگه داريد.

نه. اتفاقا يكي از چيزهايي كه مرا خيلي به فكر فروبرد اين بود كه «خنده در برف» را كار كامل‌تري نسبت به «كبريت خيس» مي‌دانستم. تمام كارهايي كه دلم مي‌خواست در «كبريت خيس» انجام دهم، در «خنده در برف» به تكامل و پختگي رسيده و مجموعه يك‌دستي است. اما كماكان «كبريت خيس» محبوب‌تر و پر‌خواننده‌تر است. نمي‌دانم چرا. اما اينها تكرار نبوده. تكامل و به قوام رساندن شعرهاي «كبريت خيس» بوده. بعد از آن هم حرف زيادي براي گفتن نداشتم. هستند شاعراني كه سالي يك، يا دو كتاب منتشر مي‌كنند. اما من چون حس كردم حرفي براي گفتن ندارم شعر را رها كردم و چهار سال رفتم دنبال كار نقاشي. در كارهاي اخيرم تجربه‌هاي تازه‌يي هم دارم. نه به اين معنا كه ادعاي ژانر و سبك جديدي داشته باشم. اهل اين حرف‌ها نيستم. چنين كاري نيازمند آن است كه عده‌يي هم دور و برت باشند و ساپورتت كنند و مانيفستي بنويسند و چنين كارهايي با سبك زندگي من كه بسيار آرام و در انزوا مي‌گذرد سازگار نيست. من در تنهايي خودم چيزي مي‌نويسم و زياد هم برايم مهم نيست كه در چه ژانري است يا در ايران با كدام جريان شعري قرابت خواهد داشت.

برگرديم سر موضوعي كه در ابتداي اين گفت‌وگو مطرح كرديم. آيا شما اتهام دخيل بودن در افت شعر امروز ايران را مي‌پذيريد؟ مي‌گويند شعر شما وجهي پوپوليستي دارد و نمي‌توانيد از آن به شكل تئوريك دفاع كنيد.


نمي‌دانم. اين‌حرف‌ها بيشتر جنبه ژورناليستي دارند و سر و صدايي به پا مي‌كنند و بعد هم فراموش مي‌شوند. نظر من اين است كه اين شعرها هنوز ظرفيت‌هاي نا‌مكشوف زيادي دارند. من موافق نيستم كه اين شعرها پوپوليستي هستند. ضمن اينكه يك مقدار هم بايد «حسادت حرفه‌‌يي» را در چنين مواردي مدنظر قرار دهيد. در ايران بايد اين «حسادت حرفه‌يي» را چندبرابر در نظر بگيريد، چون ما جامعه‌يي هستيم كه هنوز يك پايمان در روستاست. در روستا هميشه حسادت بسيار قوي است. اين مسائل هم هست. حالا چند درصدش حسادت است و چند درصدش صداقت و چند درصدش عدم شناخت و آگاهي؟ ولي خواننده جدي شعر برايش مهم نيست كه اين كتاب را «چشمه» چاپ كرده يا «مرواريد» يا ناشري ديگر. من خبر دارم كه وقتي قدري مردم با شعر آشتي كردند، چند ناشر به تكاپو افتادند تا شعر منتشر كنند و مثلا بنا را بر اين گذاشتند كه سالي 20 مجموعه موفق منتشر كنند. يعني شعرهايي در همان حال و هواي شعرهاي موفق روز. من با اين روند مخالفم. مگر كارخانه شاعر‌سازي است؟ ما اگر هر پنج سال يك‌بار بتوانيم يك شاعر خوب معرفي كنيم، بايد كلاه‌مان را بيندازيم هوا. اين رويكردهاست كه به شعر لطمه مي‌زند.

درست است. من به شخصه به ‌هيچ‌وجه علاقه‌مند و هوادار شعر شما نيستم اما حرفي كه مي‌زنيد درست است. يك بخشش هم رويكرد اقتصادي است و منجر به توليد شعر ژنريك مي‌شود.

خيلي عالي است كه تعداد زيادي شاعر شعر نوشته‌اند. اما اگر بنگاهي مثل «چشمه» قرار است اين اشعار را عرضه كند، بايد فرقي بگذارد ميان شعر يك شاعر تازه‌كار با مثلا احمد‌رضا احمدي؛ چه از نظر شكل و چه از نظر قطع و پخش و غيره. بگذاريد برايتان مثالي بزنم از سينماي امريكا. زماني كه سينماي امريكا تحت سلطه استوديوها بود، اين استوديوها آدم‌هاي بسياري را در استخدام خود داشتند. امريكا هم كشوري است كه در آن كسي را از كار بيكار نمي‌كنند. اين آدم‌ها تا پايان عمرشان در استخدام استوديو بودند. اينها به مرور فرسوده مي‌شدند و در ضمن تكنولوژي و ابزار جديد را نمي‌شناختند و بايد با همان ابزار قديمي كار مي‌كردند. استوديوها و دكور فيلم‌هاي قبلي را در اختيار اينها مي‌گذاشتند تا براي خودشان «بي- مووي» بسازند. اين فيلم‌ها هم در ايلات عقب‌افتاده و جهان سوم پخش مي‌شد. از طرفي استعدادهاي جديد را هم مي‌فرستادند به اين بخش تا زيردست با‌تجربه‌ها كار كنند. اين‌طور نبود كه يك جوان 17 ساله بيايد و در يك پروژه چند ميليون دلاري سهيم شود. حالا آن سيستم برچيده شده و سينماي مستقل جايش آمده. اما پشت پرده باز همان استوديوها هستند كه دارند كار مي‌كنند. الان هزينه ميانگين توليد فيلم در امريكا 70 ميليون دلار است. اينها به جاي آنكه بيايند و كل اين مبلغ را در اختيار يك كارگردان جوان بگذارند، تقسيمش مي‌كنند بين 20 كارگردان جوان. سالي 400 فيلم مستقل ساخته مي‌شود و هر سال در جشنواره «ساندنس» به نمايش در‌مي‌آيد. تلويزيون هم اينها را نمايش مي‌دهد. نمي‌دانم اين فيلم‌ها را ديده‌ايد يا نه. واقعا مزخرف هستند. پرافاده و بي‌معني و پر‌مدعا، اما مزخرف. از اين 400 فيلم، حدود 350تايش بي‌ارزش است. خود سرمايه‌گذاران هم مي‌دانند اما روي 50 استعداد باقيمانده فوكوس مي‌كنند و دورادور تحت نظرشان مي‌گيرند. از اين ميان دو فيلم خوب ساخته مي‌شود و آن دو را تبليغ مي‌كنند و سرمايه اوليه را به جيب خودشان برمي‌گردانند. شعر ايران هم بايد به چنين سيستمي برسد

 

عکس از کوروش رنجبر.