۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

حضور «اتوريته» در ادبيات يک لطيفه است






گفت و گو با سید علی صالحی

رسول رخشا - علي مسعودي نيا

به دنبال موقعيتي مناسب بوديم، براي گفت وگو با سيدعلي صالحي؛ تا مجالي فراهم شود براي شنيدن نظراتش در مورد شعر، کلمه، متن و حاشيه هاي فراوان آن. فکر کرديم و مانديم تا بهترين انگيزه مان شد؛ انتشار دفتر آخر او «سمفوني سپيده دم» که حوالي همين روزها در نمايشگاه کتاب پخش شد. ما هم از فرصت پيش آمده استفاده کرديم و دايره سوالاتمان را کمي گسترش داديم. از شعر گفتار شروع کرديم و به شعر متفاوت رسيديم. از تاثير در نسل جوان شاعر تا بحران نقد ادبي، از شهرت تا مخاطب شعر و “«سمفوني سپيده دم». پرسيديم و پاسخ شنيديم.

---



آقاي صالحي شايد اولين سوالمان را بارها از شما پرسيده باشند، اما مي خواهيم بفرماييد با توجه به مباحث مطروحه درباره «جنبش گفتار»، آيا شما داعيه پي ريزي اين جنبش را داشته ايد. يعني فکر مي کنيد که تاريخ اين جنبش را بايد از نام شما آغاز کرد؟

چند تا شعر خوب سروده ام، همين، شما هم وقت خود را تلف نکنيد،

از آنجا که امکانات زبان گفتار، نسبت به ساير حيطه هاي شعر فارسي (حجم، موج نو، موج ناب و حتي سپيد به تعبير شاملويي) سهل الوصول تر مي نمايد؛ آيا گمان نمي کنيد که درجه آسيب پذيري اين ژانر شعري، در مقايسه بسيار بالا است و جريان هاي کاذب موازي با آن به راحتي توانسته اند رشدي هرز داشته باشند؟

راه خودم را طي کرده ام. بيرون از اين راه چه رخ داده يا چه اتفاقي خواهد افتاد، مساله مسافران مستقل بعد از من است. «پيشاشوخي هاي روزگار» را جدي نگيريد.

شما بعد از انتشار چند مجموعه شعر عاطفي/ اجتماعي، کتاب «دريغا ملاعمر» را منتشر کرديد. با توجه به رويکرد جامعه و منتقدان، نسبت به هنر جشنواره اي و نيز منسوخ شدن شعرهاي روتين سياسي- چريکي، واهمه نداشتيد که اين حرکت شما به عنوان ژستي سياسي/ هنري، با برد برون مرزي تلقي شود؟

بيش از 90 درصد شعرهاي دفتر «دريغا ملاعمر» در دوره حکومت پنج ساله طالبان در افغانستان سروده شده است. اصلاً قرار نداشتم چاپشان کنم، مثل شعرهاي محرمانه اي که هرگز چاپ نخواهم کرد. من معني شعر سياسي، چريکي، اجتماعي و اين نوع تقسيمات را نمي فهمم، واقعاً نمي فهمم. من هنوز مطمئن نيستم که شاعرم، مرده شوي ببرد هر کسي را که «شکسته نفسي» مي کند. سي و پنج سال است که شب و روز پي « شعر» مي گردم.

آقاي صالحي، همواره بحث متفاوت بودن در هنر مطرح است. به عقيده شما شعر متفاوت چيست؟ اين تفاوت در هر دوره نسبت به چه معيارهايي و به چه قيمتي حاصل مي شود؟


«متفاوت» هم از آن کلان کلماتي است که هر کسي با اندک سوادي مي تواند از آن «سوءاستفاده قابل دفاع» کند، اما فقط ظاهراً اين «طلقي» (نه تلقي) قابل دفاع است. شعر يا شعر است يا شعر نيست. اگر نيست، جاي هر نوع بحثي را بي دليل نشان مي دهد و اگر شعر، شعر است، حتماً با همه شعرهاي پيش از تولد خود «متفاوت» خواهد بود. تا متفاوت نباشد به عنوان يک اثر درخور و « تازه» مورد قبول نخواهد افتاد.

اما وقتي بحث «لجاجت جدابافتگي» پيش مي آيد، ديگر هر مدعي، قادر به سرقت «کرسي کلمه» است، که من وقت ورود به اين نوع «جنجال ها» را ندارم. طبيعي است که نگاه حافظ در دوره خود متفاوت بوده است، و نيما هم، و شاملو نسبت به نيما، و فروغ نسبت به شاملو، و شعر امروز نسبت به شعر دو دهه پيش از انقلاب. هر زايش و خلاقيت تازه اي که در مسير تکاملي داشته ها و کاشته هاي پيشين رخ دهد، حتماً متفاوت خوانده مي شود. البته اگر منزور حمان متفاوط باشد.

بحثي (يا حالتي) که در دو دهه اخير در ميان شاعران پديد آمده، آنها را رو به سمت مردم گريزي خودخواسته سوق داده است. يعني انگار شاعران حرفه اي استقبال عامه از شعرشان را نوعي ضعف تلقي مي کنند و ترجيح مي دهند مخاطبان خاص و انگشت شماري که لايه هاي نهفته شعر آنها را کشف مي کنند و بر آن نقد و نظري مي نويسند،آثارشان را مطالعه کنند. با توجه به اينکه آثار شما همواره پرمخاطب بوده و تقريباً طيف هاي مختلف مخاطب را جذب کرده است، اين استقبال خواننده غيرحرفه اي را چگونه ارزيابي مي کنيد و چه کيفيتي را در شعرتان مسبب اين جريان مي بينيد؟

پرمخاطب بودن شعر يا کم مخاطب بودن آن؛ هر دو يک اتفاق بيش نيستند؛ «بحث بعد از شعر» است.

شعر شما شعر پرمخاطبي است. دلايل استقبال توامان شعرخوان هاي حرفه اي و جدي و نيز خوانندگاني از ميان مردم را منبعث از کدام المان هاي شعرتان مي دانيد؟ آيا استقبال مخاطب مي تواند دليلي بر تاثيرگذاري در شعر نسل بعد باشد؟

تبعيد شدن به دوزخ، راحت تر از اين نوع جست وجوهاست. من فقط براي خودم سروده ام، براي خودم مي سرايم. شايد بپرسيد پس چرا اين دستاورد خصوصي را چاپ و عرضه مي کنيد؟

جواب ناقصي دارم، آدمي نيز خصوصي ترين دستاورد خود يعني فرزندش را بزرگ مي کند تا مستقل شود، تا پا به جامعه و زندگي جمعي بگذارد. قياس مع الفارقي نيست، شايد که نه، حتماً شعر هم موجود زنده اي است، به سرعت - نسبت به آفريده خود- مستقل مي شود و مي رود، از دست تو مي رود تا به دست ديگران برسد. حالا کدام داشته ها، خصايل، امتيازها، و نشانه هاي درون او- در مقام هويت خاص- باعث استقبال و پذيرش اين وديعه مي شود، واقعاً نمي دانم، به آن فکر نکرده ام، برايم هدف نبوده است و مهم هم نيست.

من به توده ها به عنوان مخاطب عام اعتقادي ندارم، اما مي دانم که مخاطب حقيقي شعر من «مردم» هستند، «مردم تاريخي»،

مردم تاريخي يعني همان جمعيت بي زماني که حافظ را مي خوانند هنوز. اگر شعر تو آن گوهري باشد که هم عوام بفهمند و هم خواص بپسندند، يقيناً استقبال خارق العاده يعني تاثيرگذاري. رسيدن به چنين اقبالي، کمتر از معجزه نيست، خاصه در عصري که بي اعتمادي به يک ايدئولوژي افسرده و عمومي تبديل شده است.

به نظر شما کارگاه شعر مي تواند در روند يا يافتن جريان واقعي شعر تاثيرگذار باشد؟

در خانه و روي قالي هم مي توان فنون شنا را فراگرفت، اما چنين استادي در اولين حوض غرق خواهد شد. کارگاه شعر يعني تمرين شنا روي قالي. چشمه بايد خودش بجوشد، وگرنه با حفر چاه عميق در کوير لوت هم مي توان به آب رسيد. جريان و جنبش ها را زمان و شرايط رقم مي زنند، کامل تر بگويم؛ ضرورت، ضرورت،

از آنجا که شما در زمينه بازسرايي نيز بسيار پرکار بوده ايد، به نظر خودتان آيا محصول بازسرايي شعر، شعر مي شود ؟ براي بازسرايي يک اثر چه جوانبي را بايد در نظر گرفت؟

در پاسخ همه جانبه به چنين پرسش پرحوصله اي، بايد به مقدمه کتاب «قصيده اقيانوس» رجوع کنيد. البته چند سال صبر مي خواهد، چون اين اثر پنج هزار صفحه اي « قيرغابل چاپ» اعلام شده است.

حتماً «بازسرايي» به «شعر» منجر مي شود، در غير اين صورت بايد براي آن اتفاق، عنوان «بازآفريني» را انتخاب کرد. اشاره به «سرودن» در ذات عنوان «بازسرايي» به ما علامت مي دهد که سمت ديگري نرويم.

جناب صالحي، به عقيده شما سواد (به معناي خاصش) و آگاهي، در زمره شروط اصلي شاعر شدن هستند يا نه؟ فکر نمي کنيد که کثرت کمي شاعران امروز در مقايسه با دهه هاي پيشين، ناشي از حذف خودبه خود پيش شرط دارا بودن سواد و آگاهي در روند شاعر شدن بوده است؟

اين ميانه، يک اشتباه بزرگ رخ داده است. ما نبايد به هر عزيزي که چيزي شبيه شعر مي نويسد، شاعر بگوييم. شوخي غم انگيزي است که مي گويند قريب به چند هزار شاعر زنده، زنده زنده شعر مي گويند و زنده اند هنوز. کو، کجا؟

شاعران زنده امروز ايران در هر نسل کمتر از انگشتان يک انسان شش انگشتي هستند. شما که خود از شاعران باسواد نسل خويش به شمار مي رويد، چرا باورتان شده است. آن «سواد» درست و دروني شده در مقام «آگاهي خلاق» سوخت اصلي موتور خلاقيت است. بدون اين «قدرت مسلح» حافظ هم حتماً در حد مرحوم « فايز دشتستاني» يا «ملا روزعلي بختياري» ظهور مي کرد و خلاص. البته آن سوي سکه، حرف ديگري نقش بسته است. سواد و دانش فني و تسلط بر همه امور کمي شعر و نقد و نظر و دستاوردهاي کتابي و آکادميک در اين رشته، دليل نمي شود که طرف خواب نما شده و شاعر از آب درآيد.

آيا شما نيز به بحران نقد ادبي در شعر معاصر معتقد هستيد؟ اصولاً فقر نقد در سير تعالي شعر چه تاثيري مي تواند داشته باشد؟

آفرين که نگفتيد «بحران شعر»، بگذاريد حرف آخر را همين جا يک کاسه کنم در اول حرف. اولين و آخرين منتقد باسواد معاصر ما- طي صد سال اخير- رضا براهني است. براهني بنيان گذار «نقد مدرن» در دهه چهل و پنجاه خورشيدي است. اما جاي نااميدي نيست، لااقل پنج جوان را مي شناسم که در حوزه نقد شعر و کلاً نقد ادبيات و مباحث زنده امروز بسيار توانا رخ نموده اند. همين پنج جوان در تيم من، 22 روز جزوه هاي داخلي روزنامه هاي ايرانيان را منتشر مي کردند، روزنامه تعطيل شد و باقي قضايا، حيف که کم کارند يا آن امکان لازم را ندارند.

واهمه ديده نشدن و خوانده نشدن در ميان شاعران امروز نشات گرفته از چه جريان هايي است؟

ديده شدن و خوانده شدن، مثل شهرت و محبوبيت، حق طبيعي هر انسان خلاقي است. کدام نابلد گفته است که ديده شدن و خوانده شدن يا حتي «شهرت زهرماري» مکروه و ضدارزش است؟ بقال سر کوچه، « تابلو» مي زند، براي هر بزرگراهي آدرسي هست، ما به عطر خوش برنج شمال نمي گوييم بوي خرزهره. در اين جهان حتي اشيا مايلند که ديده شوند چون به دنيا آمده اند. ديده شدن البته مثل بسياري از پديده ها، دو رخسار درست و نادرست دارد. او که در شهر خود مدرسه مي سازد، هم با نام خود بر سر در ساختمان ميل به ديده شدن دارد از سر نيکي. اينکه حافظ چپ و راست در پايان هر شاهکار خود، نام جليل خويش را تکرار مي کند، هم- در وجهي- ميل به ديده شدن دارد. چه عيبي دارد، حق اوست. آن شاعرکي هم که روي سن، آب دهان مي اندازد و پشت به مردم، زير عرعر بالا مي زند به زبر، هم عاشق ديده شدن و شهرت است. منتها فقط يک خطا کرده است؛ «انگشت نما» شدن را جاي «مطرح شدن» اشتباه گرفته است. حالا چرا عده اي از «ديده نشدن» و «خوانده نشدن» واهمه دارند، مثل غريزه «حسادت» - هر چند آزاردهنده- اما طبيعت انسان است. خود شما با طرح همين سوال هم مي خواهيد ديده شويد. چرا نشويد؟ آنها که عزت «ديده شدن» را قرباني «نکبت انگشت نما شدن» مي کنند، بسيار اندک اند، و اين ميل هم نتيجه شتابزدگي در رسيدن به مقصد است. در حالي که مقصدي در کار نيست. مقصد همين لحظه و همين نقطه است. در ميان شاعران، تنها کساني از ديده نشدن (اينجا چاپ شعرشان، تيراژ کتاب شان، استقبال مردم و...) واهمه ندارند، که به دنيا نيامده اند يا فهميده اند کارشان از نخست اين نبوده و يادداشت هايش را به يادگار براي فرزندانش نگه مي دارد (شايد،) اما شما يک شاعر جدي، مصمم، با اعتماد به نفس، خلاق و خارق العاده سراغ داريد که همه عمر شعرهايش را زير گوشه قالي و گليم خود پنهان کند؟ صادق باشيم، همين قدر که ميل داريم لااقل يک نفر شعر ما را بشنود (خواندن پيشکش،) اين يعني ميل به ديده شدن.

شهامت و اميد و عشق بسيار مي خواهد تا انساني به اين باور برسد که با صداي بلند بگويد؛ «من، منم، و من هستم،» ميل به ديده شدن و خوانده شدن (نه به هر شرطي، اما در هر شرايطي) يکي از نشانه هاي نبوغ است. شاعري که ديدن و خواندنش، حقي طبيعي اوست، اگر حق اش ادا نشود، حق دارد دچار «واهمه» شود. شرايط گل آلود و بي انصافي را طي مي کنيم. جداً حق عده اي، انزوا و گمنامي و ديده نشدن و خوانده نشدن نيست. منتها نبايد دچار واهمه و نوميدي شوند. نبوغ کامل آنجاست که بتواني خود را در هر شرايطي تحميل کني. اين سخن اينشتين است؛ «نبوغ يعني تحميل خويشتن بر ديگران» - البته اين جمله را کامل مي کنم، «به جز در حوزه سياسي». و حرف آخر؛ تنها راه سرکوب ميل «ديده شدن» مردن است. در صورتي که ميل به جاودانگي حق انسان است.

اگر «خوانده شدن» و «ديده شدن» را به معناي «عشق» نزديک کنيم، يقيناً اين تمايل عجيب، به کنشي انساني بدل مي شود، در واقع اين «غريزه» را بايد به مدد «دانايي» به عنصر يا کيفيت تکامل تبديل کنيم، آنجا که حافظ بر ميل «ذوق حضور» اصرار مي ورزد، نظر بر همين «هوا» داشته است. من همين جا از فرصت استفاده مي کنم، و هشدار مي دهم، که بعضي از «ارزش هاي انساني»، دچار دگرديسي منفي شده اند يکي همين «ديده شدن» و «خوانده شدن» است. جالب اينجاست؛ آنها که اين نوع خواست ها را انکار مي کنند يا مردود مي دانند، خود نمي دانند که همين رد و انکار هم نوعي ميل است به سوي «ديده شدن». گفتم که مطرح شدن زيباست، اما عده اي «انگشت نما شدن» را به جاي آن حضور ناب، اشتباه گرفته اند. مطرح شدن مولود محبوبيت است، اما انگشت نما شدن تنها بار سنگين و مسموم «شهرت» را به دوش مي کشد. ديده ايد بعضي نوسوادهاي عجول را که گاه شاعري جدي را متهم مي کنند که «شعرش رمانتيکال» است، بي خبران نمي دانند که «رمنس» را از کلام حافظ بگيريد، تا حد سلمان ساوجي سقوط مي کند. البته طبيعي است که من هم «جنون ديده شدن» را نمي پسندم. جنون ديده شدن، خروج از طعم تعادل است. تنها دستاورد جنون ديده شدن، يا تکبر ويرانگر است يا تسليم تاريک،

آقاي صالحي، يک سوال کليشه اي، اما به نظرمان خيلي مهم، شاعران مورد علاقه شما در ميان گذشتگان دور و نزديک و امروزيان چه کساني بوده و هستند؟ کدام يک از اين نام ها بر ذهنيت و کار شما اثر بيشتري گذاشتند؟

مي توانم- در اين مورد ويژه- به دوست داشتن هايم اشاره کنم. در نوجواني شعر دو شاعر برايم به شدت جذاب بود؛ سعدي و پروين اعتصامي. از دوره بلوغ تا امروز به ندرت از شعر حافظ و کلام مولانا دور مي شوم. و انگشت شماري شعر از نيما و فروغ را هم دوست مي دارم، سپهري شاعر شريفي است و شاملو براي من محترم است.

در دوره فعلي تا چه حد مي توان به ظهور تک چهره ها و نوابغ ادبي اميدوار بود و اصلاً حضور يک اتوريته مثل شاملو را در شعر امروز ايران چقدر مثبت يا منفي ارزيابي مي کنيد؟ اين سوال را از آن جهت مطرح مي کنيم که بسياري از منتقدان و اهالي ادبيات معتقدند بعد از فوت شاملو، به خاطر نبود يک ليدر نابغه، به نوعي قحط الرجال رسيده ايم. شما در اين باره چه مي انديشيد؟

اخلاقي از اين دست، مربوط به دوره انقلاب مشروطيت است. آنها که به «حيات طفيلي» خويش عادت کرده اند براي توجيه هراس تاريخي خود، مرتب پشت سر ديگران سنگر مي گيرند. فرهنگ دهقاني «پاترناليسم» ريشه در دست بوسي «پاپ» و «سلطان» دارد. «جهان خلاقيت ناب» نيازي به اتوريته ندارد، خيل خلاقيت که ارتش نيست، ابداً سلسله مراتب ندارد، او که در اين حوزه به «پيشوا» نياز دارد، راه را اشتباه آمده است.

نه راعي و نه رعيت، «حضور اتوريته» يک لطيفه است، و دلقکانه تر از اين تعبير، قضيه «ليدر» است. «انسان» خود مستقلاً «مرجع جهان» است، نيازي به رجوع ندارد. فرهنگ مراد و مريدي يکي از نفرت انگيزترين رفتارهاي ذهني انسان شکست پذير است. آن به اصطلاح منتقد و صاحب نظري که در اين دوره به چنين توهماتي پناهنده مي شود که وامرادا ا... کجاست آن «پيشواي پيام آور»؟ نمي داند که خود در دوره جنيني مرده است.

شما در مجله دنياي سخن، مسوول صفحات شعر بوديد که تجربه بسيار موفقي هم بود براي گزينش شعرهاي رسيده، چه معيارهايي داشتيد؟ چرا امروزه ديگر صفحه شعر نشريات ادبي ما آن رونق و رنگ سابق را ندارد؟

در آن دوره طلايي و درخشان، چهره هاي گمنام و جواني را معرفي کردم، که حالا براي خود جايگاهي دارند؛ تربيت و معرفي نسل جانشين، وظيفه همه نسل هاي پيشکسوت است. گزينش شعرها، دشوار نبود. قبل از آنکه شعري را بخوانم، بالاي آن شماره مي زدم، به سرعت نام شاعر را در ورقه ديگري مي نوشتم، با حفظ و تکرار همان شماره بالاي شعر، در کنار اسم شاعر. و اسم شاعر را از زير يا بالاي شعر برمي داشتم، يک هفته از انبوه شعرهاي رسيده دور مي شدم، سپس با دقت تمام، هر شب تا 4 صبح، فقط شعرها را مي خواندم، شعرهايي که معلوم نبود از کيست. و بعد بهترين شعرها را جدا مي کردم، و با رجوع به ورقه اسامي و اعداد مشترک، مي فهميدم مثلاً شعر شماره 7 به شاعري تعلق دارد که عدد 7 را کنار خود دارد؛ شيوه اي حرفه اي، دموکراتيک و کاملاً وجدان مند و از سر شرافت قلم. موفقيت انساني يعني همين. معمولاً مسوولان صفحات شعر، صاحب تعدادي دوست و خيل بي شماري دشمن مي شوند. اما دنياي سخن محل عشق، هماهنگي، عدالت و آزادي بود. همين مساله موجب اعتماد بي خلل سردبير به کار من شده بود. و نشنيدم حتي يک بار کسي از اين رفتار گلايه کند. در مورد قسمت نهايي سوال شما، بهتر است سکوت کنم، چون حتي مادر کم سواد من هم مي داند چرا صفحات شعر- همه را نمي گويم- به اين فلاکت افتاده است.

شنيده ايم مجله فردوسي بعد از پنج سال قرار است جاي دنياي سخن را پر کند، با همان کادر قبلي، اما جاي شما خالي است، چرا...،؟

روز به روز بينايي ام تحليل مي رود. سال 78 دو عمل جراحي کردم و امسال هم باز چشم هايم را به تيغ سپردم، اما بهبودي رضايت بخش نيست. سوسوي اين دو فانوس پير را فقط براي «شعر»، براي سرودن و براي خود نگه داشته ام. به کار دعوت شدم، مجله فردوسي حتماً جاي خالي دنياي سخن را پر خواهد کرد اگر مشکلي پيش نيايد، اما متاسفم که از اين فضا دور شده ام. تازه... شاعران و کارشناسان حرف هاي صادق در اين ديار کم نيستند. مسووليت ها را بايد به نسل هاي جوان تر سپرد.

غير از قلمرو بي مرز و پايان شعر، کدام حيطه بوده که دل تان مي خواسته در آن گام بگذاريد و به هر دليلي نتوانسته ايد؟

هميشه بلندپرواز بوده ام، اما عدم امکانات و مهيا نبودن شرايط به من اجازه فراروي نداد؛ پزشکي، موسيقي، نقاشي و سينما، به ويژه سينما، اما من بودم و همه عمر؛ «يک قلم براي نوشتن و سرودن.»

به عنوان آخرين سوال؛ مي خواستيم بدانيم که از منظر خودتان، تفاوت ها و شباهت هاي آخرين دفتر شعرتان؛ يعني «سمفوني سپيده دم»، نسبت به کار هاي پيشين تان چيست؟

«سمفوني سپيده دم» محصول سه سال اخير، يعني 83 ،84 و 85 خورشيدي است. يقيناً ادامه تکاملي همان زبان گفتار است؛ با اين تفاوت که به دليل ساخت و ايجاز خاص آن، آغازي براي دوره سوم شعر گفتار به شمار مي رود.

اولين نشانه هاي تغيير و عبور از دوره دوم را مي توانيد در دفتر شعر «يوما آنادا» جست و جو کنيد که با «دير آمدي ري را» به عنوان شروع دوره دوم، فاصله خاصي گرفته است. مهم ترين تفاوت اين دفتر با ديگر مجموعه ها به دو فاکتور و مولفه بازمي گردد؛«ساخت و فرم» و «ايجاز در سادگي از نوع ديگري». اين سال ها به اين باور رسيده ام که مي توان حتي از «ضدشعر» به «شعر» رسيد. تا آنجا که در وهله اول با قرائت اين نوع شعر، فراموش کني که مشغول خواندن شعر بوده اي. تاثير نهايي، نه در زبان، که در کلمه، در تصوير و ديگر معيارها، که در «حلول جادويي» شعر نهفته است. شعر در فضاي شهودي خويش، بايد قدرت تسخير داشته باشد. شايد به همين دليل است که من «سمفوني سپيده دم» را به شدت دوست مي دارم؛ و هربار که آن را مرور مي کنم، بيشتر باورم مي شود که اين شعرها را «کس ديگري» سروده است که تا الان او را نمي شناخته ام. پيش از اين نسبت به مجموعه هاي ديگرم چنين حسي نداشته ام.

شعرهاي اين دفتر در فضاهاي مختلفي سروده شده است. در سفر، در سکون و احوال متغير و متفاوت. عادت دارم که براي پاکنويس نهايي و مهيا کردن دفترم براي نشر، از خانه و زندگي و خانواده دور مي شوم. جايي پناهگاهي دارم. مي روم و آخرين وارياسيون را آماده مي کنم. در چنين موقعيتي بود که متوجه شدم شعرهاي اين مجموعه؛ در عين مشترکات و مفاصل زباني معين، به چهار «صورت» تعلق دارند؛ خصوصي، شخصي و عاشقانه، اجتماعي، و سياسي. تقسيم بندي اين دفتر به چهار «رخسار» نظر به همين نکته داشته است.

هیچ نظری موجود نیست: