۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

داستانت را مي‌خرم!



گفت‌وگو‌ با حسين مرتضاييان آبكنار،

درباره‌ي كارگاه داستان‌نويسي هوشنگ گلشيري

علي مسعودي‌نيا-رسول رخشا


آقای آبکنار! اول قدری راجع به وجه تاریخی آشنایی‌تان با گلشیری برایمان بگویید تا بعد برسیم به وجه کیفی. از کی با گلشیری آشنا شدید و جریان تشکیل کارگاه‌شان چه بود؟

سال 1368 ما چند نفر بودیم که در جلسات عمومی داستان‌خوانی زنده ياد سيروس طاهباز در کانون پرورش فکری شرکت می‌کردیم. جلسات شلوغی بود و چهل، پنجاه نفری در آن حضور داشتند. به هر حال ما چند نفر من و فیروزی و تقوی و بهرامی و سناپور و رحيم‌زاده- آن‌جا با هم آشنا شدیم و چند ماهی به آن جلسات می‌رفتیم تا این که روزی یکی از بچه‌ها خبر داد که گلشیری قصد دارد کارگاهی راه بیندازد و گفته که هر کس مایل است داستان بفرستد تا با بررسی داستان‌ها، اعضای کارگاه را انتخاب کند. ما داستان‌ها را دادیم و آقای گلشیری کارها را خواند و پیغام داد که برویم. اوايل سال 69 بود. ما هم رفتیم به «گالری کسري»، جايي حوالي بلوار كشاورز. چند نفری دور هم جمع شدیم و گلشیری آمد و خوب، برای ما که کم‌سن و سال‌ هم بودیم، ابهتی داشت. اما برخوردش خیلی صمیمانه و راحت بود. قرار بود كلاس‌ها هفته‌ای سه روز برگزار شود. شنبه‌ها با کسانی که کارشان چندان قوی نیست داستان‌های ایرانی را بخوانند، دوشنبه‌ها قرار بود کسانی که کارشان بهتر است بروند و روي داستان خارجی کار کنند...

این بهتر و بدتر به تشخیص خود گلشیری بود؟

بله. از طریق داستان‌هایی که به او داده بودیم. قرار شد چهار‌شنبه‌ها هم کسانی بروند که خودشان می‌توانند داستان بنویسند، که گلشیری به ما گفت که چهار‌شنبه‌ها بیاییم. جلسه‌ی اول، خوشبختانه اولین کسانی را که مورد خطاب قرار داد من و مهکامه رحیم‌زاده بودیم. از ما خواست که داستان‌مان را آن‌جا بخوانیم و بعد هم به شوخی به من گفت: داستانت را می‌خرم! بعد هم که داستان را خواندم،گفت تو نظرگاه را خیلی خوب می‌شناسی. من آن موقع تصور درستی از نظرگاه نداشتم... همان روز اول هم به من گفت من تورا چه صدا كنم؟ حسين يا مرتضاييان يا آبكنار؟ گفتم هر چه كه مايل‌ هستيد. گفت: آبكنار!... از آن زمان من شدم آبكنار.

یعنی پیش از آن به طور غریزی می‌نوشتید؟

دوست ندارم بگویم که چندین سال بود که می‌نوشتم، چون کار جدی نوشتن من با کارگاه گلشیری آغاز شد. اما از همان ابتدا ادبیات برایم خیلی مهم و لذتبخش بود و خیلی کتاب می‌خواندم. چند قصه و حتی یک نمایشنامه هم نوشته بودم. نسل ما به خاطر فضاي خاص دوران انقلاب، با کتاب بزرگ شد و رشد کرد. به هر حال وقتی گلشیری گفت که نظرگاه را خوب می‌شناسی، گفتم که من به طور حسی این چیزها را رعایت می‌کنم. یادم هست همان موقع ناصر‌ زراعتی از راه رسید و گلشیری گفت: ناصر دیر آمدی! چند تا قصه‌ی خوب خواندیم و تو نبودی. به هر حال از ابتدا پیوند محکمی بین ما بر‌قرار شد و ما هم در هر سه جلسه هفتگی کارگاه شرکت می‌کردیم چون بررسی داستان ایرانی و خارجی توسط گلشیری برایمان خیلی جذاب بود. داستان ایرانی را از «فارسی شکر است» جمالزاده شروع کرد و داستان خارجی را از «ساز روچيلد» چخوف. چهارشنبه‌ها هم داستان‌های خودمان را می‌خواندیم.

قبل از این که به کارگاه گلشیری بروید، آیا نویسنده‌ی محبوب‌تان هم گلشیری بود؟

آن موقع بیشتر نویسنده‌های محبوبم خارجی بودند. اما کارهای گلشیری را خوانده بودم. آن دوران کلاً داستان چندان جدی نبود. شعر خیلی تاثيرگذارتر بود. بیشتر در حال و هوای شعر بودیم و شاملو و فروغ الگوهای ادبی‌مان بودند. به هر حال «شازده احتجاب» و چند کار دیگر گلشیری را خوانده بودم.

برگردیم به روند جلسات کارگاه...

بله. ما چند نفر پای ثابت جلسات بودیم و طی این سال‌ها خیلی‌ها آمدند و رفتند. خیلی‌ها هستند که حالا می‌گویند که در گالری کسری شاگرد گلشیری بوده‌ایم. اما من خیلی از آن‌ها را به یاد نمی‌آورم. یعنی کسی که دوره‌ی کوتاهی آمده و چند جلسه‌ای شرکت کرده را نمی‌شود گفت که شاگرد گلشیری بوده. نمی‌گویم که شاگرد گلشیری بودن یا نبودن مزیتی است. ولی بحث این است که نوعی ممارست و مداومت باید وجود داشته باشد تا آدم بتواند ادعا کند که در کارگاه فلان آدم رشد کرده. ما چند نفر این مداومت و ممارست را داشتیم و این کارگاه و جلسات تا ده سال بعدش طول کشید.

افراد ثابت کارگاه چه کسانی بودند؟

من، تقوی، بهرامی، فیروزی، سنا‌پور و رحیم‌زاده و بعد هم حميد رضا نجفي. اميدوارم كسي را از قلم نينداخته باشم.

روند جلسات چگونه بود؟ آیا گلشیری فقط خودش صحبت می‌کرد یا شیوه‌ی خاصی برای تدریس داشت؟

جلسات متفاوت بود. من خودم در كلاس‌هايم سعي مي‌كنم كه به روش مشخصي برسم و هر ترم برنامه‌ي جلساتم از پيش مشخص باشد. كارگاه گلشيري به اين صورت روش‌مند نبود. قدري پراكنده بود، اما هر از گاهي نظمي چند‌جلسه‌اي مي‌يافت. مثلا اگر ادبيات كهن مي‌خوانديم، سه چهار جلسه پشت هم روي يك كتاب كار مي‌كرديم. يا در جلسات به جاي اين كه از همان اول بحث تئوريك شروع شود، شروع مي‌كرديم به خواندن يك داستان مشخص. داستان را خط به خط جلو مي‌رفتيم و گلشيري اگر داستان خارجي بود درباره‌ي تصوير‌سازي و نظرگاه و فرم و عناصر قصه، و اگر داستان فارسي بود علاوه بر اينها درباره‌ي زبانش هم صحبت مي‌كرد. بحث آكادميك نداشتيم به آن معنا. تسلط او روي ادبيات ايران خيلي زياد بود. هم در ادبيات معاصر خبره بود و هم در ادبيات كلاسيك. در حيطه‌ي ادبيات معاصر يادم هست كه «بوف كور» را خط به خط خوانديم و پيش رفتيم. واقعا خط به خط، طوري كه چند صفحه‌ي اول «بوف كور» چند جلسه طول كشيد. يك‌ سري از اين جلسات ضبط مي‌شد كه فكر مي‌كنم خانم طاهري نوارهايش را داشته باشند. خود من هم نوارهاي چند جلسه را دارم. خيلي از متون كهن را هم با گلشيري مرور كرديم. هم در زمينه‌ي شعر و هم در نثر. هفته‌اي يك روز هم كه خودمان داستان مي‌خوانديم و هر جلسه هم عده‌اي مهمان مي‌آمدند يا چند جلسه‌اي بودند و بعد ديگر نمي‌آمدند. اما در گالري كسري اتفاقات خيلي خوبي افتاد. شعار گلشيري اين بود كه بايد صداهاي ديگر را هم بشنويم. به همين خاطر افرادي چون براهني و نجفي و سپانلو و خيلي‌هاي ديگر را دعوت كرد. برخي را براي تدريس و تشكيل كارگاه دعوت كرد و برخي را براي اثري كه به تازگي نوشته بودند يا ترجمه كرده بودند. مثلاً براهني آمد و چند جلسه درباره‌ي ساختار‌گرايي صحبت كرد، يا ابوالحسن نجفي در مورد همان مقاله‌اي كه بعدها در شماره‌ي اول كارنامه چاپ شد حرف زد و بعدها هم چند جلسه را به وزن در شعر اختصاص داد. يا ليلي گلستان كه در آن دوران به تازگي «اگر يكي از شب‌ها...»ي كالوينو را ترجمه كرده بود، آمد و در مورد آن كتاب حرف زديم. نويسندگان و مترجمان مختلف را به مناسبت چاپ كتاب‌شان دعوت مي‌كرديم، مثل قاضي ربيحاوي و مندني‌پور (كه تازه اولين مجموعه‌اش را چاپ كرده بود) و رواني‌پور و ديگران.

گالري كسري اتفاقات بد هم داشت؟

اتفاقات بد هم داشت. مثلا يادم هست كه گلشيري و ربيحاوي قهر بودند. ما مي‌خواستيم ربيحاوي را به جلسه دعوت كنيم و گلشيري هم مي‌گفت من مشكلي ندارم و مي توانيد دعوت‌اش كنيد. خود ربيحاوي انگار اول راضي نمي‌شد كه بيايد. اما بالاخره جلسه‌اي گذاشتيم و او هم آمد، اما همچنان فضاي منفي بين اين دو نفر را مي‌شد حس كرد. يا جعفر مدرس صادقي كه خواستيم دعوتش كنيم اما گفتند نمي آيد.

شهريه هم پرداخت مي‌كرديد؟

شهريه نبود... در واقع به طور ماهانه پولي مي‌گذاشتيم تا اجاره‌ي گالري كسري را پرداخت كنيم. بعد‌ها مدير گالري ديگر چندان مايل نبود كه كارگاه آن‌جا تشكيل شود موانعي ايجاد كرد كه مجبور شديم از آن‌جا بياييم بيرون. به هر حال مدتي در جاهاي مختلف جلسات را برگزار كرديم، از دفتر شركت ها گرفته تا خانه هاي خودمان، و سرانجام جلسات منتقل شد به منزل گلشيري. ما معمولا همان جمع ثابتي بوديم كه نام بردم. خيلي‌ها كه الان مي‌گويند ما شاگرد گلشيري بوده‌ايم، زمان گالري كسري نبودند، بل‌كه چند سال بعد در جلسات ديگر به ما اضافه شدند. به هر حال جلسات همچنان ادامه داشت و ديگر بعد از چند سال ما خودمان هم برنامه‌ريزي مي‌كرديم كه جلسه در چه موردي باشد و بعد با گلشيري هماهنگ مي‌كرديم. مثلا چند‌ جلسه در مورد مسايل تئوريك، يا آثار يك نويسنده صحبت مي‌كرديم.

در اين بين داستان هم چاپ مي‌كرديد؟

از همان ابتدا گلشيري هر داستان يا نقدي از ما را كه مي‌پسنديد، ترغيب‌مان مي كرد كه منتشرش كنيم و گاهي هم خودش سفارش مي كرد كه مطلب را چاپ كنند. يادم هست سال 69 نقدي نوشته بودم روي «آئورا»ي فوئنتش كه با ترغيب گلشيري بردم به آدينه و كار هم چاپ شد. اولين نقدي بود كه از من منتشر مي‌شد. بيست سال پيش.

جلسات تا كي بر‌قرار بود؟

تا زمان مرگ گلشيري. البته كم و بيش همان افراد ثابت بوديم، اما دو نوع جلسه داشتيم. جلساتي كه عمومي‌تر بودند افراد مهمان و جديد هم زياد مي‌آمدند و گاهي هم مي‌شد كه جلساتي داشتيم جدي‌تر و خاص‌تر كه سه چهار نفري با گلشيري برگزار مي‌كرديم.

چه شد كه به همراه گلشيري به تحريريه‌ي مجله‌ي كارنامه پيوستيد؟

هنوز مانده بود تا «كارنامه». در اين فاصله «زنده‌رود» منتشر شد و گلشيري با آن‌ها در ارتباط بود و برخي كارهاي ما را براي آن‌ها مي‌فرستاد. مثلاً داستان «كنسرت تارهاي ممنوعه»ي من سال 70 در اولين شماره‌ي زنده‌رود چاپ شد. مجله‌اي هم بود به نام «بهترين‌ها» كه در آن‌جا هم كارهايي چاپ شد. گلشيري هميشه دلش مي‌خواست نشريه يا پايگاهي داشته باشد كه بتواند آنجا به ادبيات جدي داستاني بپردازد. در خيلي از مجلات بي آن‌كه نامش درج شود، عملا كار سردبيري را بر عهده داشت. بالاخره اين آرزويش در سال 77 محقق شد. يادم هست كه زنگ زد و ما را جمع كرد و با شعف آمد و گفت چند روز پيش با خانمي آشنا شدم كه امتياز يك مجله‌ي روان‌شناسي را دارد كه مي‌خواهد تبديلش كند به مجله‌ي ادبي. همان‌جا گفت كه هميشه آرزو داشتم مجله‌اي در بياورم كه اسمش «كارنامه» باشد. به ما گفت بياييد و كمك كنيد تا اين مجله را راه بيندازيم. پيش از آن كه اصلاً مجله‌اي در كار باشد، چند جلسه برگزار شد و در آن جلسات يك سري اصول را با هم در ميان گذاشتيم.

جالب است اگر از آن اصول هم قدري برايمان بگوييد.

خوب، روش‌هاي مختلفي را مي‌شد براي طراحي و اداره‌ي مجله پيش گرفت. يك روش اين بود كه هر كدام از ما مسئول يك بخش باشد و كاملاً مستقل عمل كند و ديگران حق دخالت در كارش را نداشته باشند و گلشيري هم نظارتي كلي داشته باشد. من با اين شيوه مخالف بودم. يادم هست كه به گلشيري گفتم به نظر من شما موجه‌ترين فردي هستيد كه مي‌توانيد درباره‌ي شعر و داستان و مقاله نظر بدهيد، اما اين روش غلط است كه يك نفر راي نهايي را بدهد. بعد هم ما قرار است يك مجله در‌بياوريم و اگر يك بخشِ مجله ضعيف باشد، نمي‌توانيم بگوييم كه آن بخش به من ربطي ندارد و فلاني مسئولش بوده. بهتر است كل تحريريه در مورد تمامي مطالب نظر بدهند.

مخالفان نظر شما چه كساني بودند؟

مثلاً سنا‌پور با اين روش موافق نبود و گفت اگر روال اين باشد، من كار نخواهم كرد و از همان اول جدا شد. من و تقوي و فيروزي و اسدي مانديم و خود گلشيري. نشستيم و طرح مجله را ريختيم و بخش‌هاي مختلفش را تعيين كرديم.

كارنامه مافياي مطبوعاتي گلشيري بود؟

نه... واقعا نه... در باز بود به روي همه. مطالب از طريق پست يا حضوري به دستمان مي‌رسيد و بعضي مطالب را هم خودمان مي‌نوشتيم يا بنا بر مباحث اصلي آن شماره، سفارش مي‌داديم و از ديگران كمك ميگرفتيم. با وسواس مطالب را جمع مي‌كرديم. اگر كاري مي‌رسيد به مجله كه گلشيري ميخواند و حس مي‌كرد نويسنده‌اش جنم داستان‌نويسي را دارد، هر طور شده طرف را پيدا مي‌كرد و مي‌كوشيد تا كمكش كند. اگر هم كسي بد مي‌نوشت مي‌گفت داستان‌نويسي را بگذار كنار. يعني صادقانه طرف را مي‌فرستاد پي كارش.

يعني اتوريته‌ي گلشيري مانع كارتان نبود؟

نه. ما در مورد تك‌تك مطالب بحث مي‌كرديم. اگر به توافق مي رسيديم كه مطلب خوب است، كار چاپ مي‌شد. تنها يك بار يادم هست كه گلشيري داستاني آورد و گفت اين را چاپ كنيد. حالا اسم نمي‌برم كه داستان چه كسي بود. ما اعتراض كرديم و گفتيم اين داستان خيلي بد است. همان يك بار بود كه گلشيري گفت حالا طرف گناه دارد و چاپ كنيد و اين حرف‌ها... بالاخره هم آن داستان چاپ شد. گلشيري آدم خيلي دموكراتي بود. مدام مي‌گفت صداهاي ديگران را هم بشنويد؛ نه فقط صداي مرا. حتي اگر مي‌خواستيم آثاري را بررسي كنيم كه دوست نداشت، حاضر بود در جلسه شركت كند. اسم و رسم واقعاً برايش مهم نبود. در همان دوره‌ي اول كارگاه هم به ما چيزي گفت كه خيلي تاثير‌گذار بود. گفت مرعوب اسم و رسم آدم‌ها نشويد. خيلي از اين‌هايي كه مشهورند و در نظر شما ابهتي دارند، در كل عمرشان ده تا كتاب هم نخوانده‌اند. ما اوايل باورمان نمي‌شد. اما خيلي زود وارد فضايي شديم كه ديديم متاسفانه حقيقت دارد و خيلي از اين آدمهاي شناخته‌شده كلاً با كتاب و روشنفكري بيگانه‌اند. درست بر‌خلاف خودش. وقتي كه مي‌خواست داستاني بنويسد روي ميزش انبوهي از كتاب ميديدي دربارهي همان فضاها و موضوعاتي كه قرار بود در داستانش بسازد و بپردازد. مثلاً يادم است موقع نوشتن «دست تاريك...» يا «جن‌نامه» كلي كتاب جادو و جمبل روي ميزش بود كه داشت با ولع ميخواند.

جلسات كارنامه چه تفاوتي با قبل داشت؟

جلسات هفتگي داشتيم كه هر كتاب مهمي منتشر مي‌شد نويسنده يا مترجمش را دعوت مي‌كرديم و عده‌اي هم مي‌آمدند و راجع به آن كتاب صحبت مي‌كردند. مثلاً جلد اول رمان پروست كه چاپ شد زنده ياد سحابي آمد... بعد هم جلسات داستان‌خواني به راه افتاد. اين‌ها بود تا زمان مرگ گلشيري.

در دوران كارگاه آيا گلشيري اصراري نداشت كه از سبك و سياق و زبان مشخص‌ خودش در نويسندگي پيروي كنيد؟ يعني روش‌ خودش را به شما تحميل نمي‌كرد؟

در نسل پيش از ما خيلي‌ها تحت تاثير گلشيري بودند. گلشيري خيلي روي زبان تاكيد داشت، اما در عين حال مي‌گفت كه همه‌چيز زبان نيست. اما خيلي‌ها در همان زبان ماندند...

مثلا چه كسي؟

مثلا ابوتراب خسروي يا شهريار مندني‌پور... در اين جنس كارها كه كاملاً متكي به زباناند، بقيه‌ي عناصر داستان كم‌رنگ‌اند يا ناديده گرفته مي‌شوند، و مثلاً‌ بعد از ترجمه‌شان چيزي ازشان باقي نمي‌مانَد. كارهاي خود گلشيري اين‌طور نيستند. يعني درست است كه روي زبان وسواس دارد، اما ساير عناصر داستاني آن هم سر جاي خودشان هستند.

بعضي از شما هم از آن سوي بام افتاديد و خيلي فرماليست شديد. اين‌طور نيست؟ يعني بعضي‌ها هم خيلي در لايه‌ي تكنيكي اسير شدند و از درون‌مايه و زبان غافل ماندند. اما چون شاگرد گلشيري بوده‌اند از اين خصيصه به عنوان ابزاري براي مصونيت از نقدشدن استفاده مي‌كنند...

در فضاي متوسط پرور، با اين انبوه كتابهاي بد و هجوم آثار نازل، مطمئناً سهل‌انگاري و ساده نويسي و جلب رضايت انبوهِ مخاطبِ تنبل، تبليغ مي‌شود، اما من شخصاً به فرم و تكنيك علاقه دارم... بعضي از نويسنده‌ها و منتقدين كه هنوز تسلطي به فرم و تكنيك ندارند ساز مخالف مي‌زنند. متاسفانه ظرفيت نقد‌پذيري در ايران خيلي پايين است. فقط در همين حد بگويم كه شاگرد گلشيري بودن به خودي خود معنيش اين نيست كه شما حتما نويسنده‌ي خوبي هستي و داستان را خوب مي‌شناسي. شاگرد گلشيري نبودن هم به اين معني نيست كه اصلا چيزي از داستان نمي‌داني. به هر حال آن فضا بهترين موقعيت بود براي آموختن؛ اما ديگر با خودت بود كه چه‌قدر از آن موقعيت استفاده كني. گلشيري واقعاً الگوي من است در نويسنده‌ي حرفهاي بودن. گلشيري كسي بود كه حقيقتاً تمام وجودش به ادبيات بسته بود. از خيلي چيزها زد تا به داستان بپردازد. قياس نميكنم اصلاً، بلاتشبيه، اما خود من هم از خيلي چيزها زدم و گذشتم تا به ادبيات بپردازم. بهايش را هم دادم. گلشيري به ما ياد داد كه ادبيات را نمي‌شود تفنني و گه‌گداري پي گرفت. مي‌گفت براي افزودن به چيزي بايد از چيزي كاست. بايد تمام مشغله‌هاي ديگر را كنار بگذاري و وقت‌ات را كامل صرف ادبيات كني. براي هنرمند شدن بايد زندگي هنرمندانه داشته باشي. از سوال‌تان دور نشوم. گلشيري روي تكنيك و زبان تاكيد داشت، اما تمام عناصر داستاني را در كنار هم ارزشمند مي‌دانست. سياسي‌ترين داستان‌هاي مار را گلشيري نوشته. اما كارهايش اول داستان‌اند و بعد سياسي. خيلي از نويسندگان هستند كه سياسي مي‌نويسند، اما چيزي كه نوشته‌اند داستان نيست. «فتح‌نامه‌ي مغان» يا «مير نوروزي ما» يا «بر ما چه رفته است باربد؟» را بخوانيد. اين‌ها به نظر من سياسي‌ترين داستان‌هاي معاصر ايران هستند.

احتمالا شما در حال حاضر به روند داستان‌نويسي ايراني نقدهايي داريد. درست است؟

بله...

فكر مي كنيد اگر گلشيري زنده بود بر روند فعلي مي توانست تاثير بگذارد و مانع شكل گيري موقعيت فعلي ادبيات داستاني ايران شود؟

نه... جريانِ غالب، چه ادبي چه سياسي چه اجتماعي، هميشه قوي‌تر از آن است كه شخص بتواند جلويش بايستد و تغييرش بدهد...

شما كه اشخاص هستيد چرا طبق سنت گلشيري دخالت نمي‌كنيد و در كنار هم مقابلش موضع نمي‌گيريد؟

تعداد ما خيلي كم است. الان ديگر امكان اين واكنش‌ها نيست. البته گلشيري وزنه‌ي بزرگي بود...

اما به هر حال از بدو تولدش كه وزنه نبود. كارهايي كرد تا بدل به چهره‌اي تاثير‌گذار شود...

زمانه عوض شده. در دوره‌اي كه گلشيري وزنه محسوب مي‌شد، تعداد نويسندگاني كه به‌روز مينوشتند چندان زياد نبود. اما در دوره‌ي ما سالي قريب به 500 كتاب در زمينه‌ي رمان و داستان كوتاه منتشر مي‌شود و گروه‌ها و تفكر‌هاي مختلف زيادي فعال هستند. در آن‌ سال‌ها گاهي مي‌شد كه در كل سال فقط دو يا سه رمان به بازار مي‌آمد. اما اين دوران، دوران گذار است. نبايد كوتاه‌مدت به قضيه نگاه كرد. بايد كار خودت را بكني تا در درازمدت تاثيرش را بگذارد.

يكي از مهم‌ترين دلايل تاثير گلشيري اين بود كه با نسل‌هاي پس از خودش ديالوگ داشت. اين ديالوگ تا چه حد برايتان مهم بود؟

او از طرفي به ما مي‌آموخت و از طرف ديگر خودش را بهروز مي‌كرد. ديالوگي كه با نسل ما داشت باعث مي‌شد كه همواره در متن داستان‌نويسي روز ايران قرار بگيرد. يادم هست كه همان جلسات اول كارگاه يك بار گفت: شماها رقيب من هستيد. داستان خوب بنويسيد، داستان خوب مي‌نويسم. تا ببينيم چه كسي بهتر مي‌نويسد. الان كه فكر ميكنم، مي‌بينم چه‌قدر باهوش بوده. يعني به اين باور داشت كه در آينده چند نفر از همين‌ها، داستان‌نويس خواهند شد و آثاري خواهند نوشت كه شايد با آثار خود او و نويسندگان مطرح ديگر برابري كنند.

به عنوان آخرين سوال، نظرتان در باره‌ي جايزه‌ي گلشيري چيست؟

مطمئنا اگر خود گلشيري بود وضع اين جايزه فرق مي‌كرد. اين جايزه حاشيه‌هاي زيادي داشت. گلشيري هميشه آدم منصفي بود در ادبيات. اگر بود، قطعا روند جايزه تغيير مي كرد

هیچ نظری موجود نیست: