۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

درباره ی شعر مهاجرت





گفت و گوي رسول رخشا با شيدا محمدي به همراه سه شعر منتشر نشده


قصد داشتم افتتاحيه اي براي ورود به متن زير بنويسم اما بيشتر كه فكر كردم كمتر لازم ديدم بر اين گفت و گو حاشيه اي نوشته شود چرا كه من سئوال هايم را پرسيدم و خانم شيدا محمدي هم پاسخ هايش را داد . به نظرم آمد كه همين پرسش ها و همين پاسخ ها خود بهترين حاشيه هستند بر متن موجود ...

تنها مي ماند كه از خانم محمدي به خاطر همكاري صميمانه اش در اين گفت و گو سپاس گزاري كنم ... /

شيدا محمدي؛ شاعر؛ نويسنده و روزنامه نگار/ متولد تهران

تحصيلات خود را در زمينه " زبان و ادبيات فارسي" تا مقطع " ليسانس" ادامه داد . حوزه علاقمنديش همواره " ادبيات" و " نقاشي" بوده است .

در دوره پاياني دانشگاه؛ در سال 1378 با چاپ داستان هايش در روزنامه " جام جم" جذب روزنامه نگاري شد و فعاليتش را همزمان در زمينه " فرهنگي و ادبي" و " اجتماعي" آغاز كرد .

چاپ كتاب " مهتاب دلش را گشود ... بانو! " در سال 1380؛ نشر تنديس؛ نقطه عطف تازه اي در زندگي او شد . نثر شاعرانه اين كتاب با همه كاستي هايش او را به محافل ادبي و هنري ايران پيوند داد.

شيدا محمدي در پاييز سال 1382 از ايران خارج شد و از پاييز سال 1383 در كاليفرنيا مقيم است .

آثار او در اين مدت؛ در مجلات " سيمرغ " " آرش" " نامه كانون نويسندگان در تبعيد" و " رهاورد" و روزنامه " شهروند" كانادا و " لوموند " فرانسه ... به چاپ رسيده است .

رمان " افسانه بابا ليلا " كه چندين سال در انتظار مجوز وزارت ارشاد بود، سرانجام در پاييز 1384 به چاپ رسيد .

وي در حال حاضر قصد دارد مجموعه اشعارش را به چاپ برساند .

آدرس وبلاگ شيدا محمدي : www.sheidamohamadi.com

1. خانم شيدا محمدي به عنوان اولين سئوال كه يك مقداري هم كلي است مي خواهم بگوييد- شعر مهاجرت يعني چه ؟ آيا تنها دور شدن و هجرت فيزيكي شاعر از زادگاهش او را در دسته شاعران مهاجر و شعرش را در زمره ي آثار مهاجرت قرار مي دهد ؟ آيا شما خودتان قايل به تعريف مشخصي از شعر مهاجرت هستيد ؟

در آغاز بايد به پديده مهاجرت پرداخت. مهاجرت در تعريف دنياي امروز به كسي اطلاق مي شود كه حق انتخاب دارد. يعني كسي كه امكان خروج از سرزمين مادريش را دارد و نيز پذيرش كشور ميزبان را هم به دست آورده است. اما بعد از فروپاشي كمونيسم و به هم ريختن توازن جهاني و جايگزيني تفكر دهكده جهاني كه در بهم ريختگي مرزهاي كنوني و نيز پراكندگي انساني نقش به سزايي داشته و دارد، تعريف انسان مهاجر دچار تغيير مي شود .

به گمان من انسان امروزي، انسان سرگشته و به شدت تنهايي است كه براي به دست آوردن آزادي فردي و اندكي آرامش ناچار به كوچ مي شود كه شايد اين هجرت بعدي سياسي يا مذهبي يا اجتماعي داشته باشد و در كشوري آن سوي مرزهاي مادري سكني مي گيرد، اما همين پديده، تعادل رواني او را به هم مي ريزد و دچار بحران هويت مي شود . پس بين دو فضا شناور است . فضاي گذشته كه ريشه در نهاد او دارد و فضاي امروزي كه بسيار متفاوت از دنياي اوست و تلفيق اين دو دنيا، فضاي معلقي را مي سازد با هويتي مستقل و اين به گمان من، دنياي انسان مهاجر است .

پس با اين تعريف، مي توانيم دنياي شاعر مهاجر را تصور كنيم. براي روشن شدن سئوال شما كه نظري است، من از تجربه شخصي خودم صحبت مي كنم.

ببينيد من به عنوان زن ايراني كه شاعر هم هست (تاكيد دارم بر اين تعاريف) در فضاي دنياي اول كه ريشه در كودكي و باور من دارد و زمينه ذهني مرا شكل داده، رشد كرده ام، حالا با اين تاريخچه پا در دنياي تازه ايي مي گذارم كه بسيار دور از زبان و ذهنيت سرزمين مادري است و اولين احساسي كه دچارش مي شوم، يك سرگيجه گس دار است كه بين درد و لذت در نوسان است و آنقدرهجوم اين انگاره ها بزرگ و سهمگين است كه تا مدت متمادي، گيج وگنگ تنها در خودم پرسه مي زنم و از هجوم اينهمه تازگي به وحشت مي افتم .

از اين روست كه جامعه شناسان پديده مهاجرت را بعد از مرگ عزيزان، در مقام دوم آسيب شناسي طبقه بندي كرده اند. خيلي از مهاجريني كه من با آنها برخورد كرده ام ( از هر مليتي ) نتوانسته اند از چنبره اين هجوم ترس و تنهايي توامان، خود را برهانند و دچار بحران هويت شده اند . براي همين ديگر نه يك ايراني يا مكزيكي يا هندي ... هستند و نه ديگر هويت كشور ميزبان خود را پذيرفته اند. براي هنرمندان اين به مراتب سخت تر است، چون يك هنرمند به زباني مي انديشد كه امكان دسترسي همگان بر آن نيست، بنابراين او از اين مجموعه هم متمايز مي شود و به همان نسبت تنهاتر. مگراينكه بتواند در چرخش سريعي خودش را به گردونه دنياي دوم پرتاب كند و همراه آن بچرخد تا از امتيازات فضاي دوم بهرمند شود و بتواند خالق فضا و زبان تازه ايي گردد كه مشترك ميان هر دو دنياست .

براي يك شاعر يا داستان نويس كه ابزارش كلمه است، اينكار به مراتب مشكل تر است، چون او به زبان مادريش گويش مي كند، مي انديشد و مي نويسد. حالا ممكن است من در ايران باشم اما بر فرض، انگليسي هم بدانم يا بنويسم، اما از آنرو كه در ناخودآگاه و خودآگاه، خود را متعلق به دنياي اول مي دانم،
آنچه خلق مي كنم ريشه در همان باورها دارد، پس براي من (زن ايراني شاعر) ورود به دنياي تازه به مراتب نابهنجارتر است. اين تجربه ايي است كه من با همه وجود لمسش كردم، البته خوشبختانه اين گردش براي من سريع تر اتفاق افتاد و هماهنگي با آداب و رسوم سرزمين دوم و شناخت ماهيت دروني آن از ضرباهنگ تندتري برخوردار بود، اما اين به معناي كامل كلمه نيست كه به گمانم اين اتفاق هيچگاه صد در صد نمي افتد، بلكه تو خالق دنياي سومي مي شوي كه معلق بين گذشته و امروز توست و تنها با عنصر تخيل است كه در آن شناور مي شوي و مطلوب خود را خلق مي كني. اينگونه است كه در كارهاي من، رگه هاي اين نوستالوژي و دلتنگي به علاوه اين شهود و شناخت همزمان اتفاق مي افتد و بايد اعتراف كنم در واقع هميشه در دنياي سوم است كه زندگي مي كنم. يعني آميزه اين دو فضا كه هر كدام به خودي خود ديگر هيچ هويت مستقل بيروني ندارد.

شايد آخرين تصويري كه من از تهران دارم با تهران امروزي بسيار متفاوت باشد و نيز تصويري هم كه از لس آنجلس مي سازم، با تصوير واقعي آن در تضاد باشد، اما همين است كه به من تاب تحمل اين تعليق و تاخير را مي دهد. شايد از همين روست كه مهاجريني كه بعد از سالها مي توانند سرزمين مادريشان را ببينند، دچار شوك مي شوند و فكر مي كنند وارد مكاني شده اند كه ديگر آنرا نمي شناسند .

2. رويكرد اجتماعي در شعرهاي شما زياد ديده مي شود، اين توجه نشات گرفته از چيست ؟

به گمانم هر هنرمندي متاثر از دنياي پيرامون خويش است و اين دنيا گاه نه واقعيت بيروني عيان، بلكه برگردان دنيايي است كه هنرمند در آيينه درونش آنرا منعكس مي كند. پس آنچه نشان مي دهد، شايد تكه يي از آن تجربه يي باشد كه شخصي شده است. و به فراخور پنجره ايي كه هنرمند و ( اينجا خصوصا شاعر) به روي دنياي بيرون مي گشايد، از محدوده كوچك زندگي خويش، محله خويش، شهر خويش در مي آيد و به حريم بزرگتري پا مي گذارد كه دنياي انساني را شامل مي شود و اين دنيا آكنده از لحظه هاي مشتركي است كه هر آدمي با هر نژاد و مليتي مي تواند آنرا به شكلي تجربه كند، مثل فقر، جنگ، عشق، مرگ، جدايي ... وقتي دنيايت از روزمرگي ها فراتر برود، دغدغه ات بزرگتر مي شود و آن وقت است كه لحظه هاي مشترك درزبانت رخ مي دهند.

بنابراين، نگاه من خودم را شاعري با تعريف مشخص اين يا آن نمي بينم، هر چيز كه مرا به درد يا به وجد بياورد، ناخودآگاه وارد اقليم ذهن و زبانم مي شود.

3. شما دو كتاب چاپ كرده ايد كه بصورت نثر هستند و پيشتر هم به خاطر حرفه ي روزنامه نگاري صاحب مقاله هايي بوده ايد، - با توجه به مصاحبه ي حاضر كه در مورد شيدا محمدي شاعرست و هدف اصلي اش شعرست – شما خودتان را داستان نويس ميدانيد يا شاعر و اينكه فكر نمي كنيد حضور يكي، از قدرت و تمركز ديگري كم مي كند ؟

يك اتفاق ساده در من مي افتد و آن اينكه من كلمه را انتخاب نمي كنم در حقيقت كلمه است كه مرا انتخاب مي كند . زماني اين حس چنان فشرده و موجز است كه در قالب شعر بيرون مي ريزد و گاه چنان گسترده و گسيخته كه در نثرمي نشيند. اما به نكته ايي اشاره كرديد و آن اينكه، شايد حرفه روزنامه نگاري تاثيري بر نوع زبانم داشته است. در واقع نمي دانم، چون دليل حضور من هم در روزنامه همين نثر بوده است ؛ يعني دايره تكرار.

در رمان افسانه بابا ليلا هم كه به صورت نثر نگاشته شده است، آنچه جلب توجه مي كند و در واقع حائز اهميت است، همين نثر شعر گونه است كه به آن زبان و هويتي متفاوت و ممتاز مي دهد.

اما رويداد مهمي كه در اين ميان اتفاق افتاد برخورد من با مسئله مهاجرت بوده است يعني از زماني كه من وارد دنياي سوم شده ام، زبانم موجزتر، آهنگين تر و تصويري تر شد و اين يعني شعر. يعني بي آنكه من در اين انتخاب دخل و تصرفي داشته باشم، شعر زبان من شد. از همين روست كه من هيچ تداخلي ميان اين دو قلمرو زباني نمي بينم، اگر چه امروز، يعني همين لحظه ايي كه ميان ما مي گذرد، به يقين مي توانم بگويم من در سلطه شعرم نه نثر و اين اگر به معناي تمركز است، در حال حاضر همين را تجربه مي كنم.

4. در برخي آثار شما زنانگي بدون خودسانسوري حضور مي يابد و پديد آورنده اروتيسمي مي شود كه سعي دارد جلوه گر و نمايانگر سرخوردگي هاي اجتماعي / هويتي/ تاريخي زن باشد، فكر مي كنيد حضور اروتيسم در ادبيات و بطور كلي هنر لزومن بايد در خدمت چنين كاركردهايي باشد و يا اينكه اروتيسم به طور مجزا و مستقل مي تواند حضور داشته باشد و خودش تبديل به كاركرد در اثر شود ؟

بايد در آغاز ببينيم اين زنانگي يعني چه ؟ هيچ يك از ما در تعيين جنسيتمان دخالتي نداشتيم، بنابراين آنچه به عنوان مردانگي يا زنانگي از آن ياد مي كنيد، بيشتر چيزي است كه اجتماع كه آميخته ايي از فرهنگ، عرف، سنت و بخصوص مذهب است، به ما آنرا آموخته است و آنچه اصولا به ما زنان در طي تاريخ آموخته اند، بيزاري از تن و جنسمان بوده است (كه حالا من وارد جزئيات آن نمي شوم) و مرد را به گونه ديگري آموزش داده اند كه مهمترين تعريفي كه در اين طبقه بندي جا مي گيرد، خشونت و تسلط است حتي در رابطه جنسي. بنابراين بيان احساسات مردانه از هر نوع، در تمام جوامع بشري بخصوص در ايران آزاد و بي قيد بوده است .

اين سنت سالها پيش توسط زنان پيشرو در غرب شكسته شد و در ايران با حضور فروغ اين تفاوت فاحش و برجسته گشت . به پيرو آن شعر به شعريت نزديك تر شد. يعني وقتي احساسي رها و سرشار خودش را با تصويري پر رنگ بيان مي كند به شعر مي رسد و در اين رهايي، بي پروايي هست. جسارت هست. عشق هست .

پس اروتيسم براي من بيان يك شورعاشقانه است. بيان تركيب شدن تن با روح. اروتيسم يعني يك شعر عاشقانه كه به برهنگي نمي رسد. به نمايش جنسيت نمي رسد. بلكه هويت جنسيتي دارد. يعني تصوير عشقبازي كه از عشق نشات مي گيرد. حالا اين مي تواند نگاه زن به خودش باشد. طعم يك بوسه باشد. يك بي قراري عاشقانه باشد. التهاب انتظار باشد تا لمسي كه به معنا مي رسد. به درك مشترك. به يگانگي و به پيوند دو نوع كه ديگر در ميانشان جنسيت معنايي ندارد. با اين بيان فكر مي كنم اين شكل از اروتيسم هميشه در شعرهاي عاشقانه دنيا بوده است و شاعران امروز با زبان نو به آن بعد تصويري مي دهند. در شعر من اين برخورد با شعر مي شود كه اروتيسم هم بخشي از آن است اما طرح رابطه سكسي نيست. من از اين نگاه بيزارم. نمي دانم شايد هنوز به عصر برهنگي تعلق ندارم. هنور فكر مي كنم زيبايي، عرياني محض نيست حتي در كلمه. بلكه اشاره به آن است .

5. آيا شما جريان ها و اتفاق هاي ادبي داخل كشور را دنبال مي كنيد و اينكه فكر مي كنيد اصلن شاعر مهاجر بايد با وضعيت موجود در وطنش پيوند داشته باشد يا ... ؟

مهاجرت از چه ؟ از كه ؟ از كجا ؟ به كجا ؟

در واقع رسيدني در كار نيست دوست عزيز. رفتن به گمان من، چرخ زدن ميان يك دايره است. گاه قطر اين شعاع وسيع تر است و تو ديرتر به مركز دايره مي رسي و گاه كوچك و باريك. با اين همه، هميشه نگاهت به درون اين دايره است، يعني از جايي كه حركتت را شروع كردي. و خاصيت آدمي بر اين است كه هر چه دورتر مي رود، به اصلش نزديك تر مي شود. يعني آنرا به ياد مي آورد، آنگونه كه دوست مي دارد و همين برشها كه نامي جز خاطره ندارند، حلقه اتصال شاعر با كساني مي شود كه با او نقطه اشتراكي دارند و شعر زبان مشترك آنهاست. بنابراين تداخل زماني و مكاني از بين مي رود. براي من چه فرق مي كند كه پنجره خانه ام رو به خيابان دبستان باز شود يا خيابان ليندلي. مهم زبان و دغدغه مشتركي است كه درفضايي به نام شعر جان مي گيرد و من مي توانم به همان نام عشق را خطاب كنم كه شاعري در كردستان يا سيستان و بلوچستان .

6. در شعرهاي شما بن مايه هاي سرگشتگي، دلتنگي، حسرت و تنهايي انسان زياد ديده مي شود در جواب سئوال اول هم اشاره كرديد، اينها از خصوصيات انسان امروز است، مي خواهم بدانم شكل گيري اين مفاهيم و خصوصيات در شعر شما ناشي از مهاجرت است يا يك روند عمومي ست براي شاعري كه در جهان امروز زندگي مي كند ؟

به گمانم انسان هر چه بيشتر به مرحله انسان بودن نزديك مي شود، احساس تنهايي بيشتري مي كند. " فهميدن " آغاز درد كشيدن است. يعني آگاهي به اينكه تو بخشي از " هستي" ، هستي با همان عظمت و با همان تنهايي. كشف اين احساس، بزرگترين دريافتي است كه آدمي مي تواند در طول حيات به آن دست يابد و به همان نسبت، او را تنها و بريده از دنياي پيرامون مي كند و ميل عجيب به دوباره شدن، دو تا شدن، تو را دلتنگ رسيدن و دست يافتن مي كند.

به باور من، هر انساني رسالتي براي زيستن دارد و كسي كه به خويشتن خويش دست مي يابد راز اين زيستن را مي فهمد و در آن مسير حركت مي كند. سالها بايد بر انسان بگذرد تا دريابد كه چه تنهاست و اين ديگر ربطي به هجرت بيروني ندارد، فقط نمادهاي آن رسيدن را گم مي كند و در پي آن نشانه ها حيران و دلتنگ مي شود. بيشتر آدمها بعد از كودگي اين زمزمه ها را ديگر نمي شنوند، چون پيوندشان را با درون قطع كرده اند، از اين روست كه انسان سرگشته امروز در پي چيزي است كه ما به ازاء بيروني دارد نه دروني. براي همين بي اعتماد و سرگشته و تنهاست. اين تصوير انسان عصر حاضر است .

7. يعني اينكه " مهاجرت " تاثيري در اين مفاهيم و بن مايه ها ندارد ؟

دقيقا برعكس. چنانچه امروزه روانشناسان بر اين باورند كه بعد از مرگ عزيزان، مهاجرت عامل بزرگي در عدم تعادل روحي و شوك عاطفي است . پس چگونه چنين عنصر مهمي بر روي من با اين ميزان از حساسيت، مي تواند بي تاثير باشد ؟ از همين روست كه مي گويم بيشتر در دنياي سوم كه آميزش حس و تخيل است، زندگي مي كنم و گرنه دنياي بيروني به تنهايي، برايم كشنده و غيرقابل تحمل است .

8. خانم محمدي زبان يكي از موضوعاتي ست كه در امر مهاجرت جايگاه ويژه اي دارد با توجه به اينكه ادبيات اتفاقي ست كه در زبان مي افتد، به نظر شما مهاجرت چقدر مي تواند در رشد و يا ركود آثارشاعر يا داستان نويس تاثير داشته باشد ؟

زبان به تعريف من يك اتفاق دروني است و هر شاعري از درون خودش تغذيه مي كند. بخشي از اين فرايند در ناخودآگاه ما اتفاق مي افتد كه برگرفته از داده هاي دور يا نزديك است. بنابراين شاعري كه بتواند به درونش نقب بزند، به خودش دست يافته و زبان و روش خودش را پيدا كرده كه او را از ديگران متمايز مي كند.

براي من امر مهاجرت كمي تجربه شخصي است تا اتفاقي بيروني. چون من همواره در آن دنياي سوم زندگي مي كنم و كمتر در رفت و آمد ميان دو دنياي اول و دوم هستم. از اين رو آنچه برون مي دهم، آن چيزي است كه دلم مي بيند نه چشمانم و برترين تجربه يك هنرمند، آموختن درست نگاه كردن است. چون همين ديدن به تو مي آموزد كه چگونه دلتنگيها، سرگشتگيها و حتي تنهايي- هايت را تبديل به شعر و زايش كني.

اتفاق مهاجرت براي من شكل دهنده بزرگترين روياي زندگيم، يعني سفر بوده است و در دل هر سفري، چيزهاي بديع و تازه ايي است كه تو با درست نگاه كردن، آنها را كشف مي كني. پس اين حادثه، براي من اتفاقي خوشايند در زمينه رشد درونيم بوده است تا به امروز.

9. مطرح شد كه انسان مهاجر در يك فضاي سوم زندگي مي كند كه تلفيقي است از فضاي اول (زادگاه) و فضاي دوم (زيستگاه). مي خواهم بگويم زبان يكي از پارامترهاي مهم در اين فضاي سوم است به خصوص اينكه موضوع هم ادبيات باشد لطفن كمي دقيقتر در مورد تاثير مهاجرت روي زبان شعر با توجه به اينكه زبان فضاي اول شما فارسي و فضاي دوم شما انگليسي است صحبت كنيد.

نمي دانم اين تاكيد از كجا نشات مي گيرد آقاي رخشا ؟ من اصولا با اين نوع مرزبنديها مشكل دارم. از نظر من زبان، به ريشه ها و باورهاي درونيم برمي گردد. يعني از كوزه همان تراود كه در اوست. اگر شما در زبان فارسي، عميق غور كرده باشيد، ناخودآگاه در بيرون هم زبان متفاوت و عميقي داريد. مكان نمي تواند آنقدر پارامتر تعيين كننده اي باشد. چون شما مي توانيد به زبان كشور زيستگاهتان صحبت كنيد، اما صرف حرف زدن شما در ادبيات آن زبان عميق و مسلط نمي كند .

هرزباني به اعتقاد من كاراكتري دارد كه بايد آنرا درك كرد، دوست داشت و بعد از آن فهم است كه چون ساحره ايي شما را سحر كرده و اعجاز درونيش را هويدا مي كند ولازمه اين كشف و شهود، عشق و ممارست طولانيست. در حقيقت تمامي زبانهاي دنيا مانند رودي هستند كه به درياي زبان مادري مي ريزند. براي من زبان فارسي و شايد پس از آن، زبان فرانسه اين مسحوري را دارد، با اينكه قادر به فهم فرانسه نيستم اما ضرباهنگ و موسيقيايي كلمات را دوست دارم. فارسي اما فراتر از موسيقي و آوا است. يك جادوي دروني دارد كه بار معنايي و فرهنگي قومي را با خودش تا يك تاريخ كهن مي برد . پس مهاجرت به گمانم نمي تواند اين سحر را از من بگيرد بلكه با آموختن زبان ديگري، من شيداي ديگري را تجربه مي كنم كه برايم ناشناخته است، چون تبديل به آدم ديگري مي شوم. در حال حاضر زبان انگليسي، آن دنياي ناشناخته و كشف نشده ايي است كه تازه به آن وارد شدم و داده هاي زبانيم در كناره شعرم است نه در داخل آن.

10. با توجه به معنا و مضمون- با رويكردي حسي و عاطفي- عنصر اصلي شعر شماست يعني بار اصلي شعر بر دوش آن است، با توجه به مسيري كه شعر معاصر ما به خصوص از دهه 70 خورشيدي به بعد طي كرده است و حضور تكنيك و فرم در آن پر رنگ تر شده است، فكر نمي كنيد اگر توجه شعرتان به محتوا باشد از فضاي شعر امروز ايران دور مي شويد ؟

فضاي شعر امروز تجربه ايي شخصي و نهادينه شده در درون من است نه بيرونم. فضاي راكد و خفه بيرون، هيچ چيز تازه ايي براي من ندارد جز چند تئوري خشك بي احساس كه به هيچ كاري نمي آيد. شاعر در خلوت و از پنجره خودش است كه مي تواند راهي به دنياي ديگري باز كند و گرنه اين هياهو او را تنها از مسير اصلي دور مي كند و ديگر صداي درونش را نمي شنود .

گذشته از اين، يكي از دلايلي كه شعر امروز با كم اقبالي روبروست، همين زبان پيچيده و دروني نشده است كه گاه مي بينم انگار مسابقه بزرگي رخ داده و همه از روي دست همديگر تقلب مي كنند و تلاش هر يك هم براي ديرياب بودن و دير فهم بودن است و اهميتي هم به معنا و درك خواننده نمي دهند. درحاليكه شاعري كه حرفي براي گفتن داشته باشد از سادگي استفاده مي كند كه داراي فلسفه عميق و پيچيده، ولي قابل فهم است گافمن مي گويد فيلسوفي كه در نهايت خويش حرفي براي گفتن ندارد، عمدتا سخت و پيچيده سخن مي گويد تا كسي متوجه نشود كه او اصلا حرفي براي گفتن ندارد يا اينكه اساسا خودش هم آنچه مي گويد را نمي فهمد .

11. به نظر شما تكنيك، فرم و بازي هاي زباني در شعر چه جايگاهي دارد؟

براي من فرم در هر شعر همان لحظه و با خود شعر اتفاق مي افتد و اعتقادي هم به زبان بازي ندارم. فكر مي كنم خلق دنياي نو و زبان تازه به مراتب سخت تر از بازي با الفاظي است تكراري اما پيچيده. اساسا تعقيد يا پيچيدگي زباني، تا وقتي گره گشوده نشده، زيبا و جذاب است و به محض باز شدن گره ديگر لذت دوباره كشف شدن در شما از بين مي رود. از همين روست كه شاهكارهاي شعر دنيا و ايران هنوز مربوط به شاعراني است كه حرفي براي گفتن داشتند و سخنشان را براي همه زمانها و مكانها زدند. اين نمونه در شعر امروز و حتي معاصرين من هم ديده مي شود. انيشتين كه پدر فيزيك جهان است مي گويد " هر جا مسئله پيچيده و غيرقابل حلي ديديد به درستي آن شك كنيد " .

12. مخاطب شعرهاي شما چه كساني هستند ؟ ايراني هاي مهاجر يا همه ي ايراني ها، منظور تاثيري كه مهاجرت روي شعر مي گذارد و تغييري كه پديد مي آيد به نظرتان ذائقه و پسند مخاطب را تغيير نمي دهد ؟

نمي دانم تعريف اين ايراني مهاجر با ايراني داخل چيست ؟ چون خيلي وقتها من در ايران، همين احساس تنهايي و دلتنگي را مي كردم. عدم درك و فهم متقابل، دره تنهايي شما را عميق تر مي كند با اين تفاوت كه شما در سرزمين مادري خويش انتظار فهم و آميزش از سوي ديگران را داريد، اما در غربت به خودتان اين واقعيت را مي قبولانيد كه يك جزيره متروك و تنهاييد و اگر در اين ميان، كسي از اين حوالي عبور كرد ديگر جزو خوش شانسي شماست ! پس ديگر در پي فهميده شدن و شناخته شدن نيستي. اما يك پارادوكس عميقي در اين ميان اتفاق مي افتد و آن اينكه زندگي يا هر اسمي كه مي شود بر اين حجم ناميد، مثل سايه عمل مي كند. يعني هر چه بيشتر رها مي كني، بيشتر به دست مي آوري.

وقتي دراين سوي آب مي نويسم، فارسي زبانان همه جاي دنيا با آن ارتباط مي گيرند، براي اينكه يك حس يا درد يا عشق مشترك در ميان آن سطرها مي يابند كه آنها را به شعر من پيوند مي زند. چنانچه بعد از ايران كه بيشترين مخاطبان شعر مرا تشكيل مي دهند، از افغانستان و تاجيكستان ايميل دارم تا ژاپن و آسياي دور و آمريكا و ... پس به اعتقاد من، صرف يك موقعيت جغرافيايي تعيين كننده مخاطب شما نيست، بلكه نوع رابطه و پيوند دروني با شعر است كه ميزان آنرا تعيين مي كند. البته همه اين عوامل نشات گرفته از خاستگاه فكري شاعر است كه تجربه مهاجرت و يادگيري زبان و فرهنگ ديگر، عامل تعيين كننده ايي در بسط و رشد دروني خود شاعر است و يك كنش و واكنش متقابل را بوجود مي آورد.

13. شاعر مورد علاقه تان ؟ و شاعري كه هم سن وسال تان باشد ؟

هر متني كه مرا ذوب كند و منشا يك لذت عميق دروني شود، در مي يابم شعر است. پس شعر خوب مهمتر از نام شاعر است. چنانچه گاه يك ترجمه همانقدر مرا منقلب مي كند كه شعر فارسي.

اما از كلاسيكها، مولوي و حافظ محبوبترين شاعرانم هستند و از معاصرين فروغ را بيش از هر كسي دوست دارم، اگر چه سالهاست كم مي خوانمش .

از همنسلانم ! حقيقتش اين علاقمندي هماهنگ با فضاي درونيم است كه طبعا مي تواند متغيير باشد. اين روزها ... بكتاش آبتين، عبدالله گلابي، گراناز موسوي، بعضي از كارهاي رسول يونان، فريده دهدران و ... خيلي ها كه گزينه شعرهايشان را دوست دارم.

14. ادبيات مهاجر چقدر مي تواند وضعيت جديد ايجاد كند. منظورم اين است كه چقدر مي تواند بعنوان يك نوع و ژانر خاص در برگيرنده و مورد توجه مخاطب باشد ؟

نمي دانم در چه قياسي منظور نظر شماست. ايران ؟ جهان؟ چون طبق آمار سال 2000 از هر 35 نفر يك نفر مهاجرت مي كند و اگر همه مهاجرين را در يك كشور جا دهيم، پنجمين كشور بزرگ دنياست. پس مهاجرت بيشتر يك پديده تاريخي است و در كشورهاي جهان سوم معلول عدم ثبات اقتصادي و اجتماعي است كه در پي يافتن زندگي بهتر به كشورهاي توسعه يافته سفر مي كنند و در حالت كلي تاثير مطلوبي داشته است .

اما هنرمنداني كه مهاجرت مي كنند يا در شوك اوليه مي مانند بي آنكه خود از آن آگاه باشند، يا اگر جوانتر باشند در زبان و فرهنگ كشور ميزبان حل مي شوند. يك قسم سومي هم وجود دارد و آن دسته از هنرمنداني است كه مثل من در كشور خويش رشد كردند، درس خواندند و با مردم و مرز و بوم خويش در آميزش بوند و بعد به اجبار يا به انتخاب مهاجرت كردند، اين گروه كساني هستند كه در شكل گيري و پديد آمدن ادبيات مهاجرت نقش بسزايي داشته و دارند . چون در فضاي سوم زندگي مي كنند و آثارشان رفت و برگشتي است ميان ريشه هاي در آب (زيستگاه) يا خاكشان (زادگاه) و دنيايي كه خلق مي كنند تلفيقي از اين دو دنياست كه براي مخاطب داخل يا خارج از اين فضا نا شناخته است. زبان در اين نوع ادبيات تغيير كرده و مي كند، چون ديگر پيوند روزانه اش را با زبان مادري از دست مي دهد و آنچه مصرف مي كند منجمد شده در آخرين تاريخ گويشي آن است، چون زبان در درون خويش آهسته و مدام در حال رشد و تغيير است و به مرور زبان دوم وارد مخزن كلمات شما مي شود و اين در هم آميختگي زبان و باور، شكل دهنده يك ادبيات تازه و متفاوتي است به نام مهاجرت . پس شايد بتوانيم نتيجه بگيريم كه مي توان در دل ادبيات، يك پنجره جديدي به نام ادبيات مهاجرت بگشاييم كه در عين حال آزادتر و رهاتر است .

15. با توجه به مهاجرت به كشوري انگليسي زبان و با توجه به انيكه انگليسي زبان بين المللي ست به نظرتان چقدر به موضوع جهاني شدن در شعر بايد اهميت داد ؟

به آن اندازه كه پتانسيل زبان و يادگيري دانش جديد در حجم داده هاي قبلي به ما اجازه دهد. ما بسيار كند حركت مي كنيم و اين در همه ابعاد زندگيمان مشهود است. هنرمندي كه دغدغه امنيت اقتصادي و اجتماعي خودش را دارد و دائم در حال سانسور و حذف خود و ديگران است، چگونه مي تواند به جهاني شدن بيانديشد ؟ فرصت به روز شدن با دانش و زبان بين المللي لازمه و حق هر هنرمندي است. آنها بايد بتوانند آزادانه در حال تبادل انديشه و دستاورد هنري خويش با ديگران باشند و لازمه اين كار ارتقا سطح دانش و تسهيلات براي هنرمندان ايراني است .

16. ترجمه پذير بودن شعر چقدر كمك به جهاني شدن شعر مي كند و آيا شاعر هنگام سرودن بايد به اين موضوع توجه كند ؟

به گمانم در خودآگاه نمي توان به اين مسئله انديشيد. چون شعر در ناخودآگاه يا يك بيخودي اتفاق مي افتد، بنابراين نمي توان هنگام سرودن به اين مسائل انديشيد، اما پس از انتشار يا حضور شعر به خودي خود، مي توان اين دغدغه را داشت كه آيا اصولا زبان امروزي شعر فارسي قابليت ترجمه پذيري را دارد ؟ آيا اينهمه لايه هاي پنهان و سركوب شده سياسي، اجتماعي و حتي جنسي كه در شعر امروز (داخل يا خارج از كشور) به چشم مي خورد، براي يك مخاطب خارجي اصولا قابل فهم يا كشف هست ؟ اينهمه استعاره و سمبل كه در شعر ما موج مي زند چقدر مي تواند قابليت ترجمه پذيري داشته باشد ؟ درباره استثناها حرف نمي زنم، درباره يك اصل كلي حرف مي زنم .

به هر حال به عنوان شاعر آرزو مي كنم اين اتفاق براي زبان فارسي و شعر امروز ما مثل ساير كشورها بيافتد، اما چقدر اين امر مي تواند با اراده و آگاهانه باشد، نمي دانم.

سه شعر منتشر نشده از شيدا محمدي

1

خيال رسيدن ندارد

حواس پرتي تو

و كفش هاي لنگه به لنگه ات

بر مدار 360 درجه مي چرخد.

عقب عقب مي رود اين قصه

و پشت همين بن بست

دندان هاي شيري ام

از ترس

تيك تيك تيك

تاك. تيك تاك

نه !

خيال چرخيدن ندارد اين ماه

و ادامه تو

در راه شيري گم مي شود.

٢

مورچه ها روي سينه بند تو صف مي بندند

و شب تاريك بر پوست تو مي افتد

و مي افتد قاره به جان خودش

و تو قاره را دور مي زني

گرد ... گرد... گردو

كه ميان نيجريه، خارطوم ...

مورچه ها روي سينه بند روشن تو

نقشه هاي سياهي مي كشند

و سينه هاي تو بالا و پايين مي رود

تنگه هرمز ... خليج فارس ...

نقس نقس مي زني زير پونز

و روي نفس نفس تو دوباره صف مي بندند مورچه ها

و شب وارونه مي افتد در نگاه تو

نفت كش ها سوت مي كشند

ناوگانها شليك مي كنند

و رگهاي آبي تنت

آه ... آه ... آبي ...

قاره را دور مي زنم

آه ... آه ... آبي ...

چه چروك شده اي

نقشه آفتابي !

٣

" نوستالوژي "

بريده بريده

اسلايد كودكي ام بر ديوار روبرو

مات مي شود عكس كهنه اي در نگاه تو.

كوچه ام صندلي سفيدي

در سبزي سرزمين تو بود

برعكس حرف مي زنم

آه تهران !

در صندلي سفيدي گم مي شوي

وقتي دو لاستيك كهنه

در چشمانم رد سرخي مي اندازد.

هیچ نظری موجود نیست: