۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

مدیون‌نسل شما هستم






گفت‌وگو با احمد‌رضا احمدی به انگیزه‌ انتشار «همه شعرهاي من»

رسول رخشا- علی مسعودی‌نیا

همه ی شعر های من مجموعه ای است ، حاصل تلاش 45 ساله ی شاعری که از سال های شروع کارش تا کنون به شکل های مختلف در شعر معاصر ما مورد تو جه بوده است .احمدرضا احمدی ، در آن سالها که " طرح " اش را چاپ کرد، در واقع شکل جدیدی از شعر را در شکل جدید شعر آن روزها طراحی کرد وآن را ادامه داد تا همین روزهای روز که کتاب آخرش با نام " روزی برای تو خواهم گفت " را منتشر کرده است . ... احمدرضا شاعر همه این سال ها بوده است . مبنای گفت و گو یمان را مرور یک به یک کتاب های مجموعه ی سه جلدی همه شعرهای من قرارداده ایم تا شاید بتوانیم چشم اندازی دور، اما حلال از سال های شاعری احمدرضا احمدی را تصویر کنیم .همه ی شعر های من توسط نشر چشمه روانه بازار کتاب شده است .

آقای احمدی! نخستین شعرهایتان را در چه زمانی سرودید و کی به چاپ سپردید و اصولا کار شعر از چه زمانی برایتان جدی شد؟

رسم است که وقتی از نقاش‌ها چنین سوالی می‌شود، می گویند: ما از سه سالگی با زغال روی دیوار نقاشی می‌کشیدیم؛ و یا شاعرها جواب می‌دهند که ما از ده سالگی غزل می‌گفتیم وپدرمان به ما سکه می‌داد. اما برای من ماجرا اصلا این‌طور نبود. شروع کار من در بیست سالگی بود. نخستین بارقه‌ها را هم «فریدون رهنما» در وجود من انداخت. «رهنما» می‌خواست یک گروه تئاتر تشکیل دهد و چند نفری را هم جمع کرده بود از جمله من، بهرام صادقی، مرتضی ممیز، غلامرضا لبخندی و ایرج گرگین. کافه‌ای بود سرِ لاله‌زار نو به نام کافه «نور». یک بخاری زغال‌سنگی داشت و چای و نارنج و شیرینی می‌داد. نمی‌دانم که هنوز هم هست یا نه. آن‌جا جمع می‌شدیم و حرف می‌زدیم. کارِ تئاتر البته هیچ‌‌وقت نگرفت. بعد تمرین کردیم برای فیلم «سیاوش در تخت‌جمشید» که قرار بود من بازی کنم و شانس آوردم که نشد. همان دوران اولین شعرم را گفتم و فرستادم برای نشریه‌ «کتاب هفته». در دوره‌ی «شاملو»، شعرم چاپ نشد. من هم اصلا اهل این نبودم که بروم و پی قضیه را بگیرم. تا در زمان سردبیری آقای دکتر«حاج‌سید‌جوادی» شعر «قوطی سیگار» چاپ شد و خوب، خیلی مهم بود برایم. چون پر‌تیراژ‌ترین نشریه‌ی آن دوران کارم را منتشر کرده بود. این گذشت و من حدود بیست شعر دیگر هم گفتم. «رهنما» مخالف بود که من به این سرعت کتابم را چاپ کنم. ولی خوب جوانی بود و ناشر هم که پیدا نمی‌شد آن زمان. ناشر شعر نو فقط انتشارات «نیل» بود که از «شاملو» و «نادرپور» و «کسرایی» و «ابتهاج» چاپ کرده بود. حتی «زمستان» را هم «اخوان» خودش چاپ کرده بود. من و «مسعود کیمیایی» آمدیم و قبض‌هایی چاپ کردیم و کتاب را پیش‌فروش کردیم. آن زمان می‌شد با پانصد، ششصد تومان، کتاب چاپ کرد. چاپخانه‌ای بود در «خیابان خانقاه». اولین کتاب من به نام «طرح» آن‌جا چاپ شد. «بهرام بیضایی» و «نادر ابراهیمی» هم اولین کتاب‌هایشان را همان‌جا منتشر کردند. آن موقع هم که پخش و این حرف‌ها نبود. خودمان می‌رفتیم و کتاب را در کتاب‌فروشی‌ها امانت می‌گذاشتیم. زیاد هم از کتاب استقبال نشد.

پس هزینه چاپ را هم خودتان پرداخت کردید؟

بله. هزینه را خودمان دادیم.

«طرح» را در چه سنی منتشر کردید؟

بیست ساله بودم.

چند وقت از سرودن شعرها می‌گذشت؟

حدودا یک سال.

شعرهای کتاب «طرح» واقعا اولین شعرهایتان بودند؟ یعنی تجربه‌ای غیر از آن شعرها نداشتید؟

بله. تمام‌ شعرهایم همان‌ها بود. شعرهایم را هم به هیچ‌کس نشان نداده بودم. خلاصه کتاب درآمد و دوستی داشتم به نام که با هم در دارالفنون درس خوانده بودیم. الان در آمریکا مقیم است و به کار سینما مشغول است در هالیوود و گویا خیلی هم موفق است. او پیش از آن در «امیریه» همسایه «فروغ فرخزاد» بود. به من گفت که بیا کتاب‌ات را به «فروغ» نشان بدهیم. آن موقع منزل «فروغ» در خیابان «بهار»، خیابان «مزین‌الدوله» بود. طبقه‌ی بالای خیاط‌خانه‌ی خانم «منتخب صبا». جالب این که بعدها «فرخ تمیمی» در همین خانه ساکن شد. من و «مهرداد صمدی» رفتیم خانه «فروغ». زندگی خیلی ساده‌ای داشت. تابلویی از «سهراب سپهری» به دیوار بود و چند تا گلیم و این حرف‌ها. کتاب را دادم به «فروغ» و او خیلی از کتاب خوشش آمد. با جسارت- که یکی از صفات برجسته‌اش بود- آمد و در کتاب «از نیما تا بعد»، شعر مرا گذاشت کنار «شاملو» و «نادرپور» و ... بعد از مرگ‌اش البته عده‌ای آمدند و الحاقیه‌ای به کتاب افزودند و شاعرانی را به آن افزودند که در خط «فروغ» نبودند. مثلا «رویایی» بود به گمانم و «محمد حقوقی». این کار را البته «سیروس طاهباز» انجام داد. اتفاقا بد نیست این را بگویم که بماند. با «فروغ» هم مصاحبه‌ای شده بود و او آن‌جا گفته‌بود که در شعر بی‌وزن، کار«احمدی» و «بیژن جلالی» را قبول دارم. حتی اسم مرا فراموش کرده بود و به جای «احمدرضا»، گفته بود «علیرضا». این مصاحبه «فروغ» چاپ شد، ولی «ساعدی» و «آزاد» و «طاهباز»، این جمله را از آن حذف کردند. گذشت تا «فروغ» فوت کرد و «طاهباز» که می‌خواست یادنامه‌ای برای او منتشر کند، خبردار شد که من یک نامه‌ اوریژینال از «فروغ» دارم. مجبور شدند مصاحبه را دوباره به طور کامل چاپ کنند و آن جمله هم در مصاحبه درج شد. «ساعدی» و رفقایش دل‌شان می خواست من شعر سیاسی بگویم و من هم اهل‌اش نبودم. آن موقع آقایی بود به نام «سیروس مشفقی» که شعر سیاسی می‌گفت در باره‌ی «مصدق» و این‌ها که مد بود آن دوران. نمی‌دانم الان کجاست و چه می‌کند.

هنوز هم هستند و کار می‌کنند کم و بیش.

خلاصه خیلی به شعرش توجه می‌شد و کسی مرا جدی نمی‌گرفت. این بود تا زمانی که آمدیم و انجمن «طرفه» را تشکیل دادیم با «نادر ابراهیمی»، «بهرام بیضایی»، «اسماعیل نوری علا»، «اکبر رادی»، «جعفر کوش آبادی»، «مهرداد صمدی» و «محمدعلی سپانلو». پول کمی حدود ماهی صد تومان می‌دادیم و کتاب چاپ می‌کردیم. اولین کتاب‌هایی که انتشارات «طرفه» چاپ کرد، «روزنامه شیشه‌ای» من بود و «چهار کوارتت» به ترجمه «مهرداد صمدی». چاپخانه‌ای بود بالای یک حمام قدیمی به نام «خیام» که صاحب‌اش آقای «خلیلی» نامی بود و خیلی ارزان می‌گرفت. بعد از «روزنامه شیشه‌ای»، من دیگر برای سربازی رفتم کرمان. اولین کسی که در باره این کتاب نقد نوشت، «آیدین آغداشلو» بود؛ در مجله «اندیشه و هنر» شماره ویژه «آل احمد». نقد را با اسم مستعار «فرامرز خبیری» نوشته بود و من هم تا انقلاب نمی‌دانستم که «آیدین» آن نقد را نوشته. هر شب با هم بیرون می‌رفتیم و گاهی هم من به «خبیری» بد و بیراه می‌گفتم و «آیدین» می‌خندید. بعد از انقلاب فهمیدم که کار او بوده...

نقد منفی نوشته بودند روی کتاب‌تان؟

نه‌چندان. برای من اهمیت داشت به هر حال که بالاخره کسی کارم را جدی گرفته بود. آن موقع کسی شعر مرا جدی نمی‌گرفت. خلاصه من رفتم سربازی و از اینجا دور شدم. با این حال دوران خوشی بود. در روستایی بودم مابین کرمان و بندرعباس و آن‌جا هم امکاناتی نبود و من هم توی یک مدرسه‌ مشغول تدریس بودم. البته مدرسه که نمی‌شود گفت. چهاردیواری وحشتناکی بود که حتی در هم نداشت! آن‌جا برای خودم نشستم و کتاب «وقت خوب مصائب» را کار کردم. بعد که آمدم تهران، گروهی که بانی انتشارات «نیل» بودند، تازه انتشارات «زمان» را تاسیس کرده بودند؛ یعنی آقای «آل رسول» و «سید حسینی». «وقت خوب مصائب» را آن‌ها چاپ کردند و خیلی هم تمیز کار کرده بودند. طرح جلدش را هم «کیارستمی» کار کرده بود. طرح یک سری سنجاق بود. هنوز هم فکر تازه و جالبی است. آن زمان من و «کیارستمی» و «مثقالی» در موسسه‌ی تبلیغاتی «نگاره» کار می‌کردیم. «شیروانلو» طرح «کیارستمی» را دید و پیشنهاد داد که دو تا از سنجاق‌ها قرمز باشند. طرح خیلی زیبایی شد. قراردادی هم داشتیم، البته پولی نگرفتم بابت چاپ کتاب و بنا بود به جای پول، باز هم کتاب‌هایم را چاپ کنند. تنها کسی که روی این کتاب نقد نوشت، «طاهر نوکنده» بود در روزنامه «آیندگان». ولی باز توطئه سکوت بود و هیچ صحبتی نبود. مثلا «ساعدی» تا آخر عمرش موافق شعر من نبود و خوب حرف‌اش هم خیلی برد داشت. به هر حال او و چند نفر دیگر مشاور ناشران بزرگ بودند و شعر سیاسی متداول بود و من هم زیر بار نمی‌رفتم و کاری به این کارها نداشتم.

روی «طرح» هم نقدی نوشته نشده بود؟

نه. ولی بین «طرح» و «روزنامه شیشه‌ای»، «مهرداد صمدی» در شماره دوم «جنگ طرفه» مطلبی نوشت.

آن قصیده معروف «شب غمین و مه حزین...» در کتاب «طرح» به چه منظوری نوشته شده بود؟

غرض من تمسخر شعر قدیم بود. ولی جالب بود که کمتر کسی فهمید. مثلا «ایرج پزشکزاد» در «آسمان و ریسمان» کلی بد و بیراه گفته بود راجع به این شعر. یک برنامه رادیویی هم داشت «هوشنگ مستوفی»، به نام «پنج و سه دقیقه» که «مانی» و «فروزنده اربابی» اجرا می‌کردند. آنجا هم این شعر را مسخره کردند و او هم غرض مرا نفهمید.

می‌رسیم به «من سپیدی اسب را گریستم»...

بله. از سال 50 جنگ‌های چریکی وفعالیت‌ گروه‌های سیاسی باعث جدی شدن قضیه سانسور شده بود. وضعیت وحشتناکی بود. جایی درست کرده بودند در وزارت فرهنگ و هنر و ظاهر ماجرا این بود که کتاب را باید به آن‌جا می‌دادید تا با شماره کتاب‌خانه ملی ثبت شود. اما باطن ماجرا چیز دیگری بود. به گمان من کتاب‌ها می‌رفت سازمان امنیت و آن‌ها کتاب را می‌خواندند. این کتاب مرا «طاهباز» چاپ کرده بود. کتاب رفت و در وزارت فرهنگ و هنر ماند...

مگر آقای «طاهباز» با شعر شما موافق شده بود؟

نه. موقعی شعر مرا پذیرفت که «فروغ» و «ابراهیم گلستان» آن را تایید کردند. وگرنه شخصا علاقه‌ای به شعر من نداشت. این‌جا می‌گویم که در تاریخ بماند. کاشفین شعر من «فروغ فرخزاد»، «مهرداد صمدی»، «آیدین آغداشلو» بودند. بعدا نقد خیلی مهمی را «ضیا موحد» نوشت در مجله «رودکی» و طی آن شعر مرا با «طاهره صفارزاده» مقایسه کرد. «براهنی» هم جسارت کرد و در کتاب «طلا در مس» راجع به من نوشت. واقعا جسارت کرد، چون کسی حاضر نبود در باره شعر من حرف بزند. در خلوت خیلی‌ها حاضر بودند درباره‌ام صحبت کنند، اما کسی علاقه‌ای به مطرح کردن نداشت. خلاصه کتاب، یکی، دو ماهی در وزارت فرهنگ و هنر ماند. «پرویز دوایی» آن موقع در مجله «سپید و سیاه» کار می‌کرد و آقایی آن‌جا بود به نام «فرامرز برزگر» که گویا مترجم بود. ایشان از مامورین سانسور وزارت فرهنگ و هنر بود. «دوایی» با او صحبت کرد و او نیمی از شعر «فقط کلام» را قصابی کرد و کتاب رفت برای انتشار. درست مثل قضیه «جیغ بنفش» و «هوشنگ ایرانی»، «من سپیدی اسب را گریستم» هم شد سوژه تمسخر و شوخی. کتاب در تیراژ محدودی درآمد و چون پخش خوبی هم نداشت، چندان مورد توجه قرار نگرفت.

شب شعر انستیتو گوته هم در همین فواصل بود. دوست دارید در باره آن هم حرف بزنید؟

بله. آقایی آلمانی بود به نام «تیله» که شب شعری گذاشت در انستیتو گوته و در آن‌جا قرار بود «شاملو»، «رویایی»، «اخوان»، «م آزاد»، «نادرپور» و من شعر بخوانیم. غرض‌ورزی‌ها آغاز شد. آقایی به نام «م نگاه» در مجله «بامشاد» که «ایرج نبوی» منتشر می‌کرد، به من دشنام داد وگفت که این را بی‌خود دعوت کرده‌اند.

مشخص شد که این آقای «م نگاه» چه کسی بود؟

بعدا فهمیدم که «نیاز یعقوب‌شاهی» بوده. کار با نمک‌تری هم کرد. گزینه‌ای از اشعار عاشقانه منتشر کرد و از من هم شعری در آن گزینه گذاشت- البته بدون اجازه- و بعد هم در مقدمه به من فحاشی کرد! یک بار هم با او تلفنی صحبت کردم که آقا! اگر شعر من بد است که دلیلی نداشت در گزینه‌ات قرار بگیرد. بعد دیگر قضیه را رها کردم. این ماجراها مصادف شد با زمانی که «سیروس آتابای» به ایران آمد و شروع کرد از من و شاعران دیگر ایرانی شعر ترجمه کردن به زبان آلمانی. من نمی‌شناختم‌اش آن موقع. یک آنتولوژی گردآوری کرد و اسم‌اش را هم از یکی شعرهای من انتخاب کرد به نام «آوازهای فردا». کتاب خیلی در آلمان سر و صدا کرد. نسخه ای از آن را «آتابای» به من داده بود که «براهنی» از من گرفت و دیگر پس نداد. بعد از چهل سال، دختر «هوشنگ کامکار» - «صبا»- از کهنه‌فروشی‌های آلمان یک نسخه از این کتاب را خرید و برایم آورد. من در جلسه انستیتو هم شعر خواندم و خیلی مرا هو کردند. هیچ‌وقت مورد توجه نبودم.

انتظارش را داشتید که شعر‌خوانی‌تان با چنین واکنشی رو‌به‌رو شود؟

بله. چون یک بار دیگر هم شب شعری بود در دانشکده حقوق. اوج قضایای سیاسی بود. من هم رفتم و «علی میرزایی» هم نوشته که جزو هو‌کننده‌ها بود آن‌جا. خلاصه ما را هو کردند و من هم شعر را نیمه‌کاره رها کردم و از روی صحنه پایین آمدم.

می‌رسیم به 1352 و کتاب « ما روی زمین هستیم».

یکی، دو شعر از این کتاب در روزنامه «کیهان» چاپ شد. بعد سازمان امنیت کل کتاب را جمع‌آوری و خمیر کرد. ما از همان دوران صاحب پرونده شدیم! کتابی نوشته بودم برای کودکان با نام «من حرفی دارم که شما بچه‌ها باور می‌کنید». شاه برای افتتاح کتاب‌خانه‌ای به نیاوران رفته بود و آن‌جا این کتاب را به او داده بودند و تورقی کرده بود و این جمله را خواند که«آن سال باران نیامد و ما عکس میوه‌ها را پشت مجله دیدیم». خیلی به شاه برخورد که مملکت ما تغذیه رایگان دارد و این حرف‌ها و گفته بود که بگیرید و ببندید! من آن موقع در دفتر «علی عباسی» کار می‌کردم. شب، «شیروانلو» را دیدم و او گفت که ماجرا از این قرار است و حتما تو را هم خواهند خواست. نترس و ما پشت‌ات هستیم و این حرف‌ها...ولي من ترسيدم. خلاصه یک روز «علی عباسی» مرا صدا زد و گفت سازمان امنیت احضارت کرده و باید بروی به فلان آدرس. «محمود طلوعی» که الان کتاب‌های تاریخی می‌نویسد هم توی اتاق بود. او که دید من خیلی دست‌پاچه شده‌ام گفت چیزی نیست. می‌روی و سوال‌جواب می‌کنند و تمام می‌شود. خلاصه ما رفتیم. خانه‌ای بود با نمای سیمانی در خیابان «ثریا» که دوران انقلاب هم مردم آن‌جا ریختند و تصرف‌اش کردند. هنوز البته آن ساختمان هست. من حدود ده و نیم صبح رفتم آن‌جا و نشستم و تا چهار بعد از ظهر خبری نشد. کف زمین هم خون خشکیده بود و آدم می‌ترسید که مبادا شکنجه‌‌ای در کار باشد. خسته شدم و آمدم به حیاط. آقایی آن جا بود و پرسید این‌جا چه‌کار داری جوان؟ گفتم مرا خواسته‌اند و از صبح این‌جا منتظر هستم. بعدها فهمیدم که سر کوچه سازمان امنیت به ظاهر سیگار‌فروشی دارد. گفت: شما برو و فردا بیا! خلاصه فردا رفتم و چهار، پنج ساعت بازجویی شدم. تکنیک‌شان هم این بود که برگه می‌دادند و می‌‌گفتند بنویس و وقتی می‌نوشتی و امضا می‌کردی، می‌گرفتند و ده دقیقه بعد دوباره برگه می‌دادند و می‌گفتند بنویس. می‌خواستند ببینند حرف‌ات یکی است یا نه. نوشتم و برگشتم خانه و دیدم مادر پیرم دم در نشسته و «ابراهیم گلستان» هم آن‌جاست، منتظر من. به هر حال ما هم در سازمان امنیت پرونده‌دار شدیم. آن‌قدر هم ابله بودند که نفهمیده بودند دو، سه جلسه کانون نویسندگان در منزل مادر من برگزار شده است. این ماجرا تمام شد و رسید به کتاب «ما روی زمین هستیم». کتاب را گرفتند و خمیر کردند و مرا هم دوباره احضار کردند و «پرویز ثابتی» از من بازجویی کرد. پرونده‌ام را آوردند که گمانم دو کیلویی می‌شد! تمام جوک‌هایی را که در رستوران‌ها گفته بودم هم آن‌جا بود. معلوم شد که تمام گارسون‌ها هم مامور سازمان امنیت هستند. اگر بگویم که به چه‌چیزی پیله کرده بودند، از خنده روده‌بر می‌شوید! شعری دارم که در سطری از آن می‌گویم «مرد از رگ و عاطفه خود دلگیر بود». مامور سانسور گفته بود که منظور شاعر از «عاطفه»، «عاطفه گرگین» همسر «گلسرخی» است. من هم جرات نمی‌کردم بپرسم که پس «رگ»اش چه تعبیری دارد؟! خلاصه قدری تهدید کردند که اگر دفعه دیگر بیایی این‌طور مهربان نیستیم و این حرف‌ها. بعد هم مطلبی دادند به روزنامه «کیهان» تحت این عنوان که «احمد‌رضا احمدی» از شاعری استعفا داد». من بعد از این دو حادثه هم کار کودک را رها کردم و هم شعر را.

این که می‌گویید رها کردید، یعنی خودتان هم کار نمی‌کردید؟

چرا. برای خودم کار می‌کردم، ولی چاپ را رها کردم.

پس فاصله بین 52 تا 59 که کاری منتشر نکردید به همین دلیل بود؟

بله. دیدم تهدید علنی است و زیر ذره‌بین هستم. جالب این است که من اصلا سیاسی و عضو حزب نبودم. چه چپ، چه راست. بعد از انقلاب مجله‌ای منتشر شد که در آن سندی از ساواک منتشر شده بود که دویست کتاب ممنوع‌الانتشار در آن فهرست شده بود. یکی هم کتاب من بود. کتابی هم هست که سازمان اسناد ملی منتشر کرده و ده صفحه‌ای در باره کانون نویسندگان در آن هست، در پانوشت‌اش آمده که پس از کتاب «من حرفي دارم...»، حساسیت ساواک را برانگیخته شده بود. رها کردم خلاصه تا سال 59 که «نثرها یومیه» را منتشر کردم با سرمايه دو تن از دوستانم. کتاب در دوران خودش خیلی ارزان و خیلی شیک در‌آمد و جلدش را هم آقای «محمدرضا دادگر» کار کرد که یک نقاشی بود از «قاسم حاجی زاده». آن کتاب به نظرم، تحولی بود در کارم. ولی در آن سال‌ها هنوز ادبیات زیراکسی مد بود و اوج قضایای سیاسی. این شد که کسی توجهی نکرد به کتاب. چند تایی را خودم پخش کردم و باقی را آوردم و گذاشتم توی انبار. جالب این که ده سال بعدش، این کتاب را پنجاه تا، پنجاه‌ تا، می‌بردم نشر «چشمه» و ظرف دو روز تمام می‌شد! جوان‌ها از سیاست که سرخورده می‌شدند، پناه می‌آوردند به شعر من و «بیژن جلالی» و «سهراب». چون کار ما جنبه سیاسی نداشت.

از کتاب «نثر‌های یومیه» به بعد همواره شعرهای منثور و نثرهای شاعرانه در کارهایتان دیده می‌شود، بدون تقطیع پلکانی و شکل متداول نوشتار شعر.دلیل خاصی برای تاکید روی این نوع نوشتار داشتید؟

نه، فرقی نمی‌کند. دوستي می‌گفت تا به حال عمودی می نوشتی و حالا افقی می‌نویسی! قصد خاصی در کار نبوده. ولی در کار شاعری‌ام آن شعرها، نقطه‌ی خیلی مهمی است به گمان خودم. باز «طاهر نوکنده» کتابی نوشته بود و در آن‌جا این کار را از مهم‌ترین اتفاقات شعر نوی فارسی دانسته بود. اما کسی به آن توجه نکرد.

اهمیت‌اش به نظر خودتان در کجا بود؟ چون عادت‌شکنی داشت نسبت به تقطیع پلکانی، برایتان مهم بود؟

نه، اصلا نوع دیدش فرق می‌کرد. زبان‌اش فرق می‌کرد.

یعنی بیشتر از امکانات نثر استفاده شده بود؟

بله. پایان‌اش را هم اگر ببینید، مثل یک قصه تمام می‌شود. از نظر خودم کار تازه‌ای بود، اما اصلا کسی جدی اش نگرفت.

کتاب بعدی‌تان «هزار پله به دریا مانده است» در سال 64 منتشر شد. آن کتاب چه ماجرایی داشت؟

آن کتاب یک‌سری نامه‌هاي عاشقانه بود که هر صبح برای کسی می‌نوشتم. صبح می‌نوشتم و شب نامه را می‌رساندم به آن شخص. چیزی که این کتاب به من آموخت، آن بود که دیگر منتظر فرشته الهام نباشم. فهمیدم که می‌شود هر صبح پشت میز نشست و کارِ جدی کرد و شعر نوشت. این نکته برایم خیلی مهم بود. سه فصل این کتاب، سه تجربه است. خصوصا فصل اول‌اش «ضمیر تو» را خیلی دوست دارم. مرحله تازه‌ای بود برایم. «شمس لنگرودی» اعتقاد دارد که از این کتاب به بعد من زبان ساده‌تری پیدا کرده‌ام و با مخاطب راحت‌ترم. کتاب بسیار موفقی بود. البته آن موقع هم هیچ ناشری حاضر به چاپ‌اش نبود. «محمدرضا اصلانی» و «مهرداد فخیمی» که صاحب نشر «حوض نقره» بودند، با انسانیت و لطف بسیار، این کتاب را چاپ کردند. طرح جلدش هم از «آیدین آغداشلو» بود. طرح یک انار در حال انفجار . کتاب را هم به او تقدیم کرده‌ام. یادم رفت بگویم که «نثرهای یومیه» هم به «سپانلو» تقدیم شده بود. به هر حال اهمیت «هزار پله...» برایم همین منتظر فرشته الهام نبودن است. این کار تا همین امروز هم ادامه پیدا کرده است. در حال حاضر هم مشغول کار روی کتابی هستم به نام «مهمان» که صبح به صبح می‌نویسم. البته امسال بیشتر وقت‌ام را صرف قصه‌نویسی برای کودکان کرده‌ام. تا امروز هم شش قصه تازه نوشته‌ام.

برویم به سال 69 و کتاب «قافیه در باد گم می‌شود»...

این هم به نوعی تجربه تازه‌ای بود. از این کتاب اما خاطره خوشی ندارم. کتاب زمانی درآمد که من سکته کرده و توی بیمارستان خاتم بستری بودم. سه، چهار روز بعد از مرخص شدن‌ام پخش شد. خیلی بد چاپ شد. ناشر حاضر نبود خرج کند. فقط جلد قشنگی داشت. عکسی بود از «یحیی دهقان‌پور». البته کتاب موفقی بود و نایاب هم شد. این اواخر دوباره تجدید چاپ شد.

1372 و «لکه‌ای از عمر بر دیوار بود»...

این کتاب هم در تهران ناشری پیدا نکرد. مدیر نشر «نوید شیراز» در تهران بود و به من یک حروف‌چینی معرفی کرد و کتاب را با هزینه او همین‌جا چاپ کردیم برای نمایشگاه. طرح جلدش هم نقاشی بسیار زیبایی است از «بهمن محصص». کتاب هم با استقبال نسبتا خوبی رو‌به‌رو شد.

در این دو کتاب اخیری که نام بردید، تجربه تازه‌ای نداشتید؟

خودم نمی‌دانم. شماها باید بگویید. اگر هنرمند آگاه باشد از کاری که می‌کند، کارش تمام است. یعنی می‌شود همان شعرسازی که قدما داشتند. این را بارها گفته‌ام و حرف تازه‌ای هم نیست. اگر هنرمند برسد به آن آگاهی، کارش تمام است.

1373 و «ویرانه‌های دل را به باد می‌سپارم»...

این کتاب هم طبق معمول ناشری پیدا نکرد. «مصطفی رحماندوست» لطف کرد و کتاب را به ناشری داد به نام نشر «زلال». ظاهرا ایشان مشاور آن نشر بود و روزی هم که می‌رود به جلسه نشر، می‌گوید که اصلا منتظر نباشید که از این کتاب چیزی سر در بیاورید و خوش‌تان بیاید. اما باید این کار را چاپ کنید! کتاب خیلی تمیز درآمد. صفحه‌بندی قشنگی دارد. سر‌فصل‌هایش را هم خودم خیلی دوست دارم: غزل، قصیده و رباعی. این تجربه را البته در کتاب «قافیه در باد گم می‌شود» هم داشتم.

یعنی بعد از این همه سال، باز هم برای یافتن ناشر مشکل داشتید؟ یعنی کتاب را می‌بردید و چاپ نمی‌کردند؟

باز هم خبری نبود. جدی نمی‌گرفتند و چاپ نمی‌کردند.

«از نگاه تو در زیر آسمان لاجوردی»، سال 1376...

در انتهای این کتاب هم یک سری کار منثور دارم که خیلی برایم مهم هستند. سرِ این کتاب هم هی گشتم و گشتم و گشتم و کسی حاضر به چاپ‌کردن‌اش نبود. آن زمان با مرحوم «نادر ابراهیمی» کار کودک می‌نوشتیم. گفتم نادر! این کتاب را کسی چاپ نمی‌کند. گفت خودمان چاپ می‌کنیم. آن کتاب را سازمان هم‌گام با کودکان و نوجوانان منتشر کرد.

از این‌جا به بعد، انگار دیگر ناشر پیدا کردید. «عاشقی بود که صبح‌گاه دیر به مسافرخانه آمده بود» در 1378.

البته سر این کتاب هم به من حق‌التالیف ندادند. حتی نمونه هم نداد و رفتیم روی کامپیوتر غلط‌گیری کردیم و نسخه‌ نهایی با کلی غلط چاپ شد. این که گفتم حق‌التالیف نداد، نه این که بخواهم انتقاد کنم. واقعا خانم «خدیوی» شرایط اش طوری نبود که بتواند پرداخت کند. من همین‌قدر که کارم را چاپ کرد، راضی‌ام. من از هیچ‌کس طلب‌کار نیستم. هیچ طلبی هم از مردم ایران ندارم. همین مقداری هم که چاپ شده کارهایم، از همه ممنون‌ام. این کتاب‌های آخرم هم اگر به چاپ دوم و سوم رسیده، مدیون نسل شما هستم. یعنی نسل بعد از انقلاب. چون گذشتگان که مرا قبول نداشتند. هم‌نسل‌هایم هم که مرا جدی نمی‌گرفتند. می‌گویند نوه‌ها پدربزرگ‌ها را بیشتر دوست دارند. واقعا مدیون این نسلی هستم که آمده. چون شما جدی‌تر هستید. من بعد از انقلاب ناظر تالیف چندین کتاب موسیقی بودم. تمام این کتاب‌ها به چاپ دوم و سوم رسیده‌اند. دلیل‌اش این است که نسل شما بسیار تشنه است و دنبال درک عمق ماجرا هستید. نسل ما شاید سطحی‌تر از شما بود. نسل شما جدی‌تر است. حیرت نمی‌کنید که کتاب‌های بسیار مشکل «بابک احمدی» به چاپ سوم و چهارم می‌رسد؟ یا ترجمه‌های آقای «فولادوند» که نایاب هستند. من واقعا به نسل شما مدیون‌ام.

آمدیم تا 1379 و «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»...

آن هم مجموعه‌ای عاشقانه بود و این سطر را هم خطاب به همسرم گفته‌ام. آقای «مشکی» و آقای «طبسیان» خیلی زحمت کشیدند و کار خیلی تمیز درآمد. بیشتر شعرهای عاشقانه‌ای است که برای همسرم گفته‌ام. بر عکس افرادی که معتقد هستند، ازدواج خلاقیت را عقیم می‌کند، من به این قضیه معتقد نیستم.

چهاردهمین کتاب «یک منظومه دیریاب در برف و باران یافت شد».

ابتدا چند شعر از این کتاب در مجله «گلستانه» آقای «شهامی‌پور» چاپ شد. من تنها شاعری هستم که در «گلستانه» شعر چاپ کردم. حالا یا پررویی من بود یا رودربایستی «شهامی‌پور»...

«عزیز من» در 1383.

این کتاب را هم نشر افکار منتشر کرد. گمانم به چاپ دوم هم رسیده. در آن کتاب خیلی از مرگ حرف زده‌ام. این‌جا بد نیست اشاره کنم که هیچ‌کدام از شعرهای من خارج از واقعیت نیست. یعنی اگر مدتی به این خانه رفت و آمد کنید، می‌بینید که تمام این در و دیوارها در شعر من آمده‌اند. هیچ جای شعر من دروغ نبوده. به نظرم در کار شاعری، صداقت خیلی مهم است. نه به خودم دروغ گفته‌ام و نه به خواننده. شما به شعر قدیم که نگاه می‌کنید، معشوقه‌ای فرضی می‌بینید که اصلا وجود ندارد. بعدها هم در شعر نو این روند ادامه یافته. از همان زندگی حرف می‌زنم که آن را زیسته‌ام و می‌شناسم‌اش. مثلا در همین کتاب در دست چاپ‌ام «شعرهای دفترهای کاهی»؛ از دو شهری گفته‌ام که واقعا رویایم هستند و عاشق‌شان هستم و خواب‌شان را می‌بینم، یعنی اصفهان و پاریس. از سربازی که فرار می‌کردم، نمی‌آمدم تهران. ترجیح می‌دادم به اصفهان بروم. عاشق آن معماري و آن كوچه‌هاي قديمي‌ام.

كتاب بعدي‌تان در 1385 منتشر شده. «ساعت ده صبح بود».

اقبال نسل جديد به شعر من، از همين كتاب شروع شد.

پس بالاخره ناشران به سراغ‌تان آمدند...

در فيلم »سه ديوانه» ساخته «جلال مقدم» صحنه‌اي است كه يك دوچرخه خاك‌گرفته سالهاست گوشه‌ كوچه افتاده و كسي به آن اعتنايي ندارد. در آن صحنه يكي از شخصيت‌هاي فيلم مي‌آيد و سوار اين دوچرخه مي‌شود و ناگهان كل محل دنبالش مي‌افتند! حكايت ما هم همين است. گاهي به ناشران مي‌گويم كه ديگر در سن شصت و هشت سالگي چه فايده‌اي دارد؟

و «چاي در غروب جمعه روي ميز سرد مي‌شود»...

در اين دو كتاب اخير، باز هم از پاريس زياد گفته‌ام. الان كه به گذشته نگاه مي‌كنم، هر از گاهي مي‌روم و چيزي را از ميان خاطره‌هايم برمي‌دارم و مدتي با آن درگير مي‌شوم و بعد رهايش مي‌كنم. شايد باورتان نشود. من هيچ‌وقت به كتاب‌هايم برنمي‌گردم. امسال چون مي‌خواستند مرا نامزد جايزه كتاب كودك «اندرسن» كنند، برگشتم و يك‌سري از كارهايم را دوباره خواندم و اصلا يادم رفته بود كه اين‌ها را من نوشته‌ام.

در حين نوشتن چه‌طور؟ حك و اصلاح مي‌كنيد كارهايتان را؟

خيلي كم.

شعرهايتان را هم؟

بله شعرهايم را هم اديت مي‌كنم. اما خيلي كم. آن اوايل «مهرداد صمدي» و بعدها «نوري‌علا»، شعرهايم را برايم اديت مختصري مي‌كردند. اين كتاب آخرم «شعرهاي دفترهاي كاهي» را دادم به آقاي «پاشايي» و ديروز آمده بود اين‌جا و مي‌گفت تصميم داشتم صد صفحه از كتاب را بزنم، ولي بيش از سه صفحه‌اش را نتوانستم حذف كنم. معمولا هم پاك‌نويس كه تمام مي‌شود، آخرين كسي كه كار را مي‌خواند همسرم است. او با ديد خودش كارهاي مرا مي‌خواند و نظر مي‌دهد. مثلا گاهي كه عصباني مي‌شوم و مقاله مي‌نويسم و مي‌خواهم زنجير پاره كنم، او جلوي مرا مي‌گيرد.

مقاله زياد نوشته‌ايد؟

بله... خيلي زياد...

درباره‌ شعر هم نوشته‌ايد؟

نه. آن ديگر كار من نيست. من از آن‌هايي نيستم كه بخواهم راجع به هر چيزي اظهار عقيده كنم.

مقاله‌هايي كه در باره شعر نوشته مي‌شوند را مي‌خوانيد؟

نه. نمي‌خوانم چون آشفته‌ام مي كند. شايد باور نكنيد. ولي من هنوز كتاب «شازده كوچولو» را نخوانده‌ام. حرفي زده‌ام كه شايد قدري تكراري باشد. اما كار هنري، آتش‌فشاني است كه آمده پايين و مواد مذاب‌اش سرد شده. حالا اگر چكش برداريم و سنگ‌هاي مذاب را تشريح كنيم كه اگر اين‌طور بود بهتر مي‌شد و اين حرف‌ها، ديگر چيزي از آن اثر نمي‌ماند. «نقد» ديگر در تمام دنيا منتفي است. كاري شده در حد درس‌هاي دانشگاهي. من اصلا نقد نمي‌خوانم.

پس مقالاتي كه نوشته‌ايد در چه زمينه‌هايي بوده؟

مثلا هر بهار، يك مطلب براي مجله «فيلم» نوشته‌ام كه همان بهاريه‌هاي مشهور است. كتابي هم نوشته‌ام به اسم «حكايت آشنايي من» كه در آن از ده نفر كه در زندگي من تاثير‌گذار بوده‌اند ياد كرده‌ام.

خوب، «چاي در غروب جمعه...» آخرين كتاب مجموعه‌ حاضر است. البته ظاهرا بعد از آن هم كتابي منتشر كرده‌ايد با نام «روزي براي تو خواهم گفت».

بله و بعد از آن هم اين كتاب «شعرها و يادهاي دفترهاي كاهي» است كه تا پايان امسال به بازار مي‌آيد.حقيقت را بگويم. از اين شصت و هشت سال عمرم خيلي راضي هستم. حتي زماني هم كه كارمند بودم در كانون پرورش، كلي موسيقي درآوردم. كتاب نت و رديف چاپ كردم. عمر بي‌حاصلي نبوده خلاصه، اما كاش بيشتر كار مي‌كردم. يك مقدار هم كه در حال حاضر كار مي‌كنم، بيشتر قضيه‌ نان درآوردن است. خوب كتاب كودكان را بهتر پول مي‌دهند و من هم بيشتر مي‌نويسم. چون بايد زندگي كرد. به نظر من كسي هنرمند است كه بتواند از كارش پول در بياورد. اگر نتواند به درد نمي‌خورد.

در مورد فرم و ساخت و به‌خصوص تقطيع شعر شما زياد صحبت شده است. خيلي‌ها اين ايراد را مطرح مي‌كنند كه تقطيع شعر شما قدري عجيب است. مثلا ناگهان فعل جمله به سطر بعد منتقل مي‌شود. اين امر تا حدودي بحث‌برانگيز شده اين اواخر.

شما چشم‌ات را ببند و فكر كن كسي دارد شعر را مي‌خواند و شما مي‌شنوي. در آن صورت اصلا به اين چيزها توجه مي‌كني؟ اصلا اين قضايا براي من مهم نيست. آن‌چه مي‌شنوي مهم است.

يعني شما همان رسم‌الخط اوليه شعرتان را هنگام چاپ هم حفظ مي‌كنيد؟

معمولا بله. البته اين كارهاي آخرم كه كاملا به صورت نثر مي‌نويسم، شايد بتواند تا حدودي از اين حرف‌ها جلوگيري كند. شما كه با جوان‌ها تماس داريد، به آن‌ها بگوييد كه اين قضايا اصلا اهميت ندارد. چشم‌ات را ببند و ببين چه مي‌شنوي! اين مهم است. اتفاقا اين اواخر كه داشتم شعرهايم را مي‌نوشتم، يادم افتاد كه «نادر ابراهيمي» موقع نوشتن، بلند‌بلند مي‌‌خواند نوشته‌اش را. گفتم كاش من هم چنين كاري مي‌كردم. اما آن‌قدر سريع مي‌نويسم كه ديگر به خواندن نمي‌رسد. الان مثلا كارهايي دارم كه سعي مي‌كنم در يك‌صفحه، شعر را

هر طور كه شده، تمام كنم. اين‌ها را از جايي ياد نگرفته‌ام. براي خودم چيزهايي كشف كرده‌ام.

شما از آن گروه به شعرهاي چه كسي علاقه‌مند بوديد؟

«بيژن الهي». نمي‌دانم هنوز ادامه مي‌دهد يا نه. ولي خيلي خوب بود. يا از ميان جوان‌ترها «هوتن نجات» بود كه خودكشي كرد در جواني. فوق‌العاده بود. از «بهمن محصص» پرسيده بودن كه كدام نقاش را دوست داري؟ گفته بود ما در جايي زندگي مي‌كنيم كه تا بگويي فلاني خوب است، بقيه فكر مي‌كنند كه يعني آن‌ها بد هستند! آدم جرات ابراز ندارد. همه شاعران پيش از من پله‌هايي بودند كه مرا در رسيدن به شعرم ياري كردند. حالا هر كدام، به نوعي. «نيما» به نحوي، «شاملو» و «فروغ» و «سهراب» به نحوي، «اخوان» به نحوي. فرق ما با شاعران غرب اين است كه آن‌ها همه در كنار هم هستند، اما هر كسي كار خودش را مي‌كند.

شعر جوان‌ها را مي خوانيد؟

بله. گاهي مي‌خوانم. مثلا از اين ميان شعر «گراناز موسوي» را دوست داشتم كه نمي‌دانم هنوز كار مي‌كند يا نه. «نازنين نظام شهيدي» هم شاعر بسيار خوبي بود. واقعا دريغ كه فوت كرد! از اين تقلب‌ها هم بلد نيستم كه فقط از مرده‌ها تعريف كنم. به هر حال نمي‌شود آينده شعر را پيش بيني كرد. فال قهوه كه نيست. احتمالا مي آيند نسل‌هاي بعد از ما كه بهتر از ما هم هستند و اصلا با ابزار ديگري وارد اين عرصه مي‌شوند.

خودتان، منتقد شعر خودتان هستيد؟

الان مي‌توانم اين كار را بكنم. اما برنمي‌گردم. رفيق عزيزم «هوشنگ كامكار» گاهي با من شوخي مي‌كند و زنگ مي‌زند و با لهجه‌ كردي شعري را برايم مي‌خواند و مي‌گويد كار يك شاعر آمريكاي لاتين است. شعر را مي خواند و من هم مثلا مي‌گويم عجب شعري بود! خيلي قشنگ بود . آن وقت مي‌زند زير خنده و مي‌گويد بابا اين كار خودت بود كه خواندم!

و به عنوان سوال آخر، آيا آرزوي هنري خاصي داريد كه هنوز به آن نرسيده باشيد؟

يك زماني دلم مي‌خواست نمايشنامه‌نويس بشوم، كه نشد...



عکس از رسول رخشا

هیچ نظری موجود نیست: