۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

نيلوفري در مرداب













يادداشتي بر مجموعه داستان «بگذريم ...» نوشته ي بهناز علي پور













بهناز علي پور داستان نويس را پيش از مجموعه «بگذريم...» بعنوان يك منتقد ادبي پر وسواس و دقيق مي شناختيم، كه با ‌تكنيك ها ،‌تئوري ها و ساختار داستان جديد آشناست. حال مي خواهيم ببينيم اگر با نگاهي سخت گيرانه كه لازمه رويارويي با يك اثر ادبي/ هنري بالغ است، با اين مجموعه روبرو شويم . آيا پاسخ درخوري برايمان به همراه دارد؟


آنچه اين مجموعه را بعنوان اثر اول، ويژه و درخور توجه مي كند، توانايي تفسير و تاويل پذيري داستانهاست، عنصري كه مي تواند ماندگاري هر اثري را تضمين كند.


بازنويسي تمامي داستان ها- كه گاه به فاصله 5 سال انجام شده است- حكايت از نگاه دقيق و سخت گير داستان نويس دارد و نيز پروراندن مايه ها و ساختار داستان ها در گذر زمان . به نظر من مهمترين ويژگي اين كتاب، زبان داستان ها- بخصوص لحن وشكل روايت ها - است. تلاش در ساختن لحن و شخصيت پردازي بوسيله ي زبان، اتفاقي مهم و قابل تامل است كه در بسياري از داستان هاي امروزي به فراموشي سپرده شده است. در اين كتاب نويسنده، بگونه اي اجزاي داستان را با هم تركيب مي كند و ساختمان آنرا اجرا مي كند، كه در پايان، يك پيوند ارگانيك بين اعضاء پديد مي آيد و يك كليت منسجم شكل مي گيرد.


رسيدن به فرم روايت و زاويه ديد و كار بر ساختار زبان داستان، مستلزم رسيدن به ثبات و توانايي بر ديگر شروط و پايه هاي داستان نويسي است كه حاصل آزمودن هاي فراوان است، بنظر مي آيد نويسنده با توجه به رويكرد منتقد بودنش و تسلطش بر عناصر ، تكنيك ها و تئوري هاي داستان تا حد بالايي بر اين مهم پيروز شده و توانسته است از موقعيت ها و وضعيت هاي تكراري در اجراي داستان ها فاصله بگيرد و يا عبور كند.


تمام ظرفيت هاي بالقوه اي كه در داستان نويس / منتقد بودن نويسنده وجود دارد، در حالتي ديگر به راحتي مي توانند خطرهاي بالفطره اي باشند در راه ايجاد يك فضاي داستاني با عناصر مصنوعي و ساختمان اجباري كه فاصله ميان نگاه ناقدانه با نگاه داستان پردازانه را از ميان بردارد. منظور اين است كه در عين اينكه نگاه منتقد خيلي وقت ها مي تواند به ذهنيت و اجراي كار داستان نويس كمك كند، به همان اندازه هم مي تواند فضاي داستان را در حوزه هاي تكراري و مستعمل بناكند. خطري كه ذهنيت خلاق و آزاد داستان نويس را ممكن است به سمت چارچوب و قواعد نقد سوق دهد.


نگاه منتقد به طور معمول به دنبال ساختن فضايي منطقي و خردگراست، اما داستان نويس ممكناست در بسياري جاها از فضايي منطقي و خردورزانه و واقعي فاصله بگيرد و حتي فضايي


دور از منطق و خرد را بنا كند.


نگاه ناقدانه در روند شكل گيري داستان و اجراي آن بسيار ياري دهنده است در صورتيكه داستان نويس بتواند نگاهي دروني به عناصر داستان داشته باشد و نگاه انتقاد آميز را بعد از شكل گيري ساختمان داستان و از بيرون بر آن اعمال كند.


در واقع هرگاه رابطه اي بهنجار ميان «منِ» نويسنده و «منِ» منتقد پديد آمد بطوري كه «من ها» بتوانند طوري همديگر را ياري كنند كه هيچكدام باعث نفي و خنثي كردن ديگري نباشند و صاحب بينشي عميق شوند تا بتوانند داوران اصيل هنر «خود» و «ديگري» درآيند، نگاه منتقدانه مي تواند در ايجاد موضوعات و مفاهيم زيبايي شناسي در داستان، نقش موثري داشته باشد.


هرچند در برخي از قسمت هاي مجموعه «بگذريم» حضور نويسنده / منتقد پررنگ مي شود، كه اين موضوع، سبب ايجاد نظم و فضاي حساب شده و از پيش تعيين شده اي مي شود كه ذهن خواننده را اندكي به سمت ذهن منظم و برنامه ريز نويسنده جلب مي كند. اما به راستي مجموعه اين ها آنقدر نيست كه ارزش واقعي اثر را دچار ترديد كند. همه داستانها از سطح گذشته اند و به سمت خردگرايي و فكر برانگيزي حركت مي كنند و مدام ذهن خواننده را به چالش مي كشند.


رازمندي ، ايهام، ابهام و بطور كلي تعليق داستان ها علاوه بر كششي كه در خواندن ايجاد مي كنند،‌خواننده را مدام ترغيب به دوباره خواني مي كنند و او را ياري مي كنند تا ناگفته هاي داستان را در ذهن بسازد يا پرورش دهد.


داستانهاي «بگذريم» هرچند به فاصله طولاني از هم نوشته شده اند و هركدام داستان مستقلي هستند با امكانات متفاوت، اما اغلب داستانها تصويري از اجحاف تاريخي نسبت به هويت و سرنوشت زن مي سازند، به نوعي كه در اين مجموعه مي توان دغدغه داستان نويس را نسبت به مفهوم و موقعيت و شرايط زن جستجو كرد. زن در برابر مرد، زن در برابر هم جنس خود و يا در برابر شرايط و موقعيت.


اما ويژگي مهم، تلاشِ داستان نويس در راه خلق فضايي است كه حضور زن را با نمايشي از اجبار، تجاوز ،‌رنج و تحميل زمانه و به تصوير در آوردن و خلق كردن فضا و موقعيت هاي ملموس، براي خواننده مي سازد. و دچار نگرش هاي افراطي و غير ضروري فمينيستي در چارچوب يك موضوع مشخص و يا يك ايدئولوژي نشده است.


شخصيت هاي داستانها، آدم هايي نزديك به ما و زندگي امروز ما هستند . مجموعه اي متقارن از احساس و اخلاقيات انسان. نه آنقدر نيك و متعالي و نه آنقدر پست و شرور كه از باورپذيري فاصله بگيرند.‌ در واقع تعادلي كه در شخصيت پردازي ها ايجاد شده، سبب نزديكي ذهن خواننده و پذيرفتن آن مي شود.


آغاز و پايان داستانها، در درك و روند خوانش آن مهم است . نقشي كه آغاز و پايان آنها در معرفي شخصيت ها،‌طرح كلي داستان،‌لحن زبان و فضاي داستان دارد، حائز اهميت است. آبستن و پديداري اتفاق و طرح اصلي داستان ها، اغلب در ابتداي آن بوجود مي آيد و در ادامه فاصله اي ايجاد مي شود و خواننده را با خود همراه مي كند و از آبستن اوليه جدا و در خاتمه باز به آغاز برمي گرداند، توجه به ابتدا و انتهاي داستانها و ارتباط ارگانيك اين موضوع در ساختار آنها لازم است، معمول اين مجموعه اين است، كه پايان آنها با يك اتفاق ناگهاني جمع و تكميل مي شود و اين ضربه پاياني داستان، ذهن خواننده را به چالشي دوباره مي كشاند كه به حدسيات و انگاره هاي ذهني خود دامن بزند و ادامه آن را در ذهن بسازد.


زمان در داستانها شكسته و زمان تقويمي دگرگون مي شود، زمان روايت ها، اغلب از حال به گذشته مي رود و داستان با روايت و قصه پردازي در گذشته ادامه مي يابد.



پس از شرح كليات و ساختار شكل دهندة اين مجموعه، سعي خواهم كرد، با اشاره به مثالهايي در داستانها، مختصري به اين ويژگي ها بپردازم.


1- قصه و غصه


راوي داستان، يك زن رواني ست كه دريك آسايشگاه رواني زندگي مي كند و داستان زندگي اش را خطاب به دختر كوچكش روايت مي كند. داستان نويس با توازي قصه حسن كچل و روايت زن توانسته است فرم روايتش را بنا كند. تقابل و توازن قصه حسن كچل با زندگي راوي و پيدا كردن و تعميم دادن اتفاق هاي مشابه در داستان، بخوبي اجرا شده است.


- توازي كچلي حسن (ص 11) كنده شدن موهاي راوي در اثر درگيري با همسرش و طرح ِ سوالِ «مگر از كوزه روغن ريختم؟»


- در قصه اصلي « بوي عطر زنونه،‌نه بوي من، از لاي رگاي كلفت دور يقه اش بيرون مي زند ...» . ص 11


و در قصه حسن كچل «همين جا خوبه، بيرون پر از غصه اس، پر از عطراي غريبه، پر از موهاي دراز، ... .» ص 11


- « زنجير بوي آتيش مي داد و حسن كچل با چشماي بسته اين ور و اون ور مي دويد، مباشر خرمن رو آتيش زده بود» ص 14 و در قصه اصلي:‌


«آتيش نرم نرم ار توي كمد بيرون مي زند و زوزه مي كشد و فوفو مي كند.» ص 15


نويسنده اتفاق هاي دو داستان را هم ذات نشان داده و به ضرورت اتفاق ها بخوبي توانسته بست ها و مثال هاي مشتركي پديد آورد. توازي دو قصه پيوند شكلي و موضوعي مناسبي با ساختمان كلي داستان ايجاد كرده و اين نشانگر توانايي نويسنده است كه اين انتخاب را نيمه كاره و ناقص رها نكرده است. ايجاد كاربري مناسب، از قصه حسن كچل كه قصه كودكانه ملي و آشنايي ست - متناسب با موضوع روايت راوي، كه قصه را خطاب به دختر كوچكش نقل مي كند، و اينكه مادر، زندگي پرغصه اش را با غصه هاي حسن كچل تركيب مي كند و به كودكش مي گويد.


اين ريتم تا انتهاي داستان تكرار مي شود. كنار هم گذاشتن ها در فرم روايت باعث جذابيت در روند خوانش و چالش ذهن خواننده در داستانها مي شود، گرچه كمي ذهن خواننده را به سمت چيدمان تصنعي و تحت ضابطه سوق مي دهد و همچنين حضور نويسنده اي منضبط و دقيق را پررنگ مي كند.


در لحن روايت، تلخي،‌اعتراض، رنج و شكايت و نيز حس قصه گويي، خلق شده است. وقتي پاي قصه پرغصه راوي مي نشينيم و به رنج ها و دردهايش گوش مي دهيم كمي فراموش مي كنيم كه او يك بيمار رواني ست و در آخر آنچه برايمان مي ماند رنج و سياهي ست كه انگار از قصه حسن كچل بيرون آمده و در زندگي واقعي ما راه يافته است.


2- پله ها


نوع روايت اين داستان، تركيبي از داناي كل (راوي بيروني) و اول شخص (زن داستان خطاب به همسرش) است.


با اين كه زنِ داستان مردش را ترك كرده، اما چرا خواننده بسادگي نمي تواند صفت خائن را به او بچسباند و او را گناهكار بشناسد؟


نويسنده توانسته است فضاي آلودة بيماري مرد را به تصوير كشد و زن را در تنگناهاي فراوان اين موقعيت مي گذارد، طوري كه خواننده رنج بيماري مرد را بر دوش زن حس مي كند. نويسنده ، اضطراب و نگراني را در فضاي داستان جولان داده است و توانسته است تعادلي ميان واكنش زن و موقعيت موجود پديد آورد، در اين حالت خواننده مي پذيرد كه زن از ناچاري تن به وضعيت موجود داده است.


زن در اين داستان بعنوان «سوژه» و مرد «ابژه» آن است، نويسنده با قراردادن مرد در يك موقعيت تنگ و تاريك، زن را به سوژه اي مقبول تر در اين موقعيت تبديل مي كند يعني قوت سوژه شدن زن حاصل ابژه اي شدن مرد در شرايطي دشوارست.


- با نگاهِ كلي به مفهوم «سوژه» و «ابژه» در نزد هگل بنگريم- هگل معتقد است بهترست سوژه و ابژه را نسبت به قرارگيري و حضور در موقعيت، تعريف كرد، چه بسا سوژه اي در جايي ابژه شود و ابژه اي در جايي سوژه .


بهناز علي پور با خلق فضاي اين داستان و تعريف چگونگي سوژه و ابژه توانسته است توجه را بسمت زن داستان برگرداند. فضا سازي و شخصيت پردازي ها آلوده به عقايد تند و تيز فمينيستي نيست و خواننده با قرارگيري در موقعيت و تعريف خود از «سوژه» و «ابژه» مي تواند با زن همراه شود، زن داستان هرچند به خاطر شرايط، تن به كنش مي دهد اما اين داستان از معدود داستان هاي زنانه است كه در آن زن يك سوژه كنش گر است و هم چنين قابل قبول.


همان طور كه پيشتر گفتم، به دليل تعادل در شخصيت پردازي داستان ها، باورپذيري شخصيت ها، راحت تر شده است.


از منظر ديگر مي توان براي تكميل بهتر موضوع داستان، نگاهي نمادين به داستان داشت :


«پروانه اي روي خم نرده ، دو بال زرد و سياهش را آرام باز وبسته مي كند روي كفش مردانه مي نشيند »ص 25


پرواز از نظر همه نژادها،‌ نماد ناخودآگاه عمل جنسي است و در عهد باستان آلت رجوليت را اغلب بصورت افراشته و بالدار نشان مي دادند.


رنگ زرد در فهم عاميانه نشانه نفرت و بيزاري و خستگي ست و رنگ سياه نماد مرگ و آشوب و اندوه است.


در انتهاي داستان، پروانه - «بال هاي رنگ رنگش را روي هم مي خواباند» نشانه شادابي و اميد براي ادامه دادن است.


ماشين آب پاش در (ص25):‌ آب نماد راز خلقت و مرگ و تولد است و به زعم يونگ: آب رايج ترين نماد ضمير ناهوشيار آدمي است.


«ميوه فروش سيب هاي درشت را روي ريزتر مي چيند» ص25 سيب ،‌ميوه ممنوعه - نماد عشقِ زن يا حواست- زن در برگشت از بانك و مسدود كردن حساب مشتركشان مي بيند ميوه كه فروش سيب هاي ريز و لك زده را روي پيشخوان مي ريزد ... ، اين تصوير دلالتي ضمني به صورت ناسور و بيمار همسر زن دارد.


«در گودي مبل فرو مي رود و حلقه را در انگشتش مي گرداند» ص 27


بازي با حلقه كه سمبل پيوند زن و مرد است، مي تواند نشانگر تزلزل و ترديد به ادامه زندگي مشترك باشد و در گودي مبل فرو رفتن نمايانگر عمق وضعيت نامطلوب موجود.


3- شاه ماهي


اين داستان را بنوعي مي توان در گروه داستانهاي اسطوره اي جاي داد.


مرد ماهي گير تنگ دستي آمال و آرزوهايش را در دريا مي جويد و آنقدر دل بسته درياست كه خانه اش را از ساحل دور نمي كند با اين كه دريا درحال پيش روي است ، به اميد اينكه رزق و روزي اش را مي دهد.


شاه ماهي در مناطقي كه به دريا و صيد و ماهي گيري نزديك است بصورت اسطوره ميان مردم درآمده است، هرچند اين داستان فضاي شمال كشور را به تصوير كشيده است و در آن سعي شده است حرف از اسطوره هاي ديگري هم به ميان آورد. ميرزا كوچك خان- رستم و سهراب- و در كنار اين اسطوره ها سعي كرده است فضاي زندگي انسان را در برابر طبيعت (دريا)، جدال با آن و يا همراهي با آن، به تصوير كشد.


ابتدا و انتهاي داستان، سايه ي صليبي مرد ماهيگير بر ساحل مي افتد با اين تفاوت كه اين بار داستان نويس اميد به ادامه دادن را از خواننده نگرفته است و تكرار تصوير اوليه داستان، بعدي نمادين به آن داده است.



4- از ميان هاشورها


در اين داستان هم، تلاش نويسنده را در شكل روايت مي بينيم كه بار آن را بر شانه يك مكتوب گذاشته است . داستان نويس با آوردن «نوشته بود» در ابتداي داستان، خواننده را متوجه مي كند كه داستان را از روي يك مكتوب مي خواند و راوي، داستان نويس نيست اما براي خواننده در پايان سوالي بي جواب مي ماند كه اين نوشته چيست؟‌ از كجا آمده است، ‌براي كه نوشته شده است؟‌و بطور كلي وضعيت اين نوشته چگونه شكل گرفته است؟ يعني بنظر مي رسد نويسنده اي كه روايت را بر شانه هاي اين يادداشت گذاشته، بايد براي پركردن اين خلاها، چفت و بست هايي پيدا مي كرد، مثلاً‌ در جاهايي از متن ارجاعات بيروني به نوشته و موقعيت اين نوشته مي شد و يا يكي از شخصيت هاي داستان اين نوشته را مرور مي كرد . مثلاً‌ «قادر» مي توانست در اين جا يك شخصيت محوري شود كه هم نوشته را مرور كند و هم در فضاي داستان حضوري مهم تر داشته باشد.


با آوردن «نوشته بود» در ابتداي داستان تنها مي توان گفت كه داستان نويس خواننده را متوجه اين كرده است، كه نظر گاه داستان و راوي داستان، نويسنده نيست و داستان از بيرون روايت مي شود، اماخواننده با حذف« نوشته بود» در روند خوانش داستان، هيچ نقصي حس نمي كند.


در پايان نمي توان ايرادي مستقيم به نويسنده وارد كرد، كه چرا داستان اينگونه شروع مي شود، چون در كليات و ساختمان اثر نقصاني ايجاد نكرده است.


5- چرنگ سوخته


اين داستان اثري ارزشمند و قابل تامل است. روايتي ست از زني زنداني كه از انفرادي سال هاي پيش مي گويد و روايتي كه ميان اين روايت آمده است، كه بصورت ديالوگ هاو صداهايي است كه از تعميرگاه صافكاري كنار زندان شنيده مي شود و قصه هايي كه از شنيدن صداهاي آن سوي ديوار مي سازد . لحن گفت و گوهاي صافكار و شاگردش در اين داستان، خواندني و نمونه است. داستان از يك منظر مي تواند داستان رابطه هاباشد؛ رابطه انسان ها با هم در دو سوي يك مرز، يا ديوار، ارتباطي كه دختر زنداني با دمپايي نارنجي، نگهبان زندان دارد و تقابل آن با پسر و اوستا، بطرزي ماهرانه در داستان جانمايي شده است. كه خواننده را دعوت مي كنند به سراغ سنجش رابطه هاي انسان ها، در برابر موقعيت هاي متفاوت برود، داستان با ديوار و مرز تعريف شده و جدا كردن مكان و فضا به بيروني و دروني و تفاوت رابطه ها ذهن خواننده را به چالش مي كشد، اينكه رابطه ها از يك جنس هستند اما در مكان هاي مختلف به حالت هاي متفاوت بروز و ظهور مي كنند .


رابطه دختر با دمپايي نارنجي و پسر و اوستا، بعد دروني و بيروني يك حالت مشترك است آنسوي ديوار، رابطه ها روشن و واضح است حتي اگر بي رحمانه باشد. و اين سو در پرده و مبهم. لايه رويي داستان، ارتباط ذهني ست كه ميان دختر با پسر صافكار از طريق شنيدن صداي او و اتفاقات آن سوي ديوار شكل مي گيرد كه نقطه اوج آن پايان داستان است، زماني كه پسر،‌قصد خودسوزي دارد،‌ و بي تابي و سردرگمي دختر در اين سوي ديوار يادآور و نشانگر اضطراب پسر، آنسوي ديوارست و نيز همدردي با پسر، كه بنوعي بيانگر همزاد بيروني زنداني ست . اين ارتباط حسي از طريق صدا آنقدر پيش مي رود كه وقتي پسر در آنسو قصد خودسوزي دارد، دختر از دمپايي نارنجي كتاب دعا مي خواهد. تقابل مفهومي اين دو موضوع كه بطور ضمني در داستان جاداده شده است، فضاي زيبا و دلنشيني براي خواننده ايجاد كرده. لحن و زبان و فرم روايت قابل تقدير است.


6و7- ترس جاي ديگر است،‌ورق هاي بي نقش


اين دو داستان هم از زبان زنهايي رنج كشيده و خسته، روايت مي شوند . دو زن كه از بيماري همسر و خواهر به تنگ آمده اند. (مفاهيم كلي كه در ابتداي يادداشت به آن اشاره شد را در اين دو داستان مي توان خواند.)


8- جرثقيل


تنها داستاني كه فضاي آن با هشت داستان ديگر تفاوت دارد داستان جرثقيل است كه نگاهي اجتماعي در آن وجود دارد، كه در 3 قسمت اجرا شده است. كه بنظر من، نويسنده در بقيه داستان ها موفق تر از اين داستان عمل كرده است .


9- بگذريم


«بگذريم» از ديگر داستان هايي ست كه خواننده ،‌مي خواند و لذت مي برد. مدير مدرسه اي كه داستان را خطاب به معلم مدرسه اش روايت مي كند. از آفرينش هاي ديگر بهناز علي پور- لحن نمونه مدير مدرسه است كه در اين داستان ايجاد كرده است، لحن راوي در اين داستان توانسته است از وظيفه خود فراتر رود و به جذابيت و كشش داستان براي خوانش نيز بيفزايد. تفاوت لحن مدير با لحن نوشته معلم نيز بر ويژگي اين داستان و پديد آمدن لحن هاي متفاوت اشاره دارد، از لحن كه بگذريم داستان نشانگر فضايي ست، كه ذهنيت مردسالار و تضعيف زن را تنها متوجه مردهاي داستان نمي داند، ذهن حاكم موقعيت و تسلط آن بر فضا بگونه اي است كه زن ها نيز يكديگر را تضعيف مي كنند و راه را بر يكديگر سد مي كنند و حتا دچار اخلاق و رفتار مردانه و يا ذهن مردانه مي شوند كه مي تواند حاصل موقعيت پيرامون باشد. اين نشانه ها در داستان و نمايش واقعي از حضور و برخورد زنان با هم شايد يادآور آنست كه نياز به كاوشي دروني نيز وجود دارد،‌چه بسا سخت ترين موانع و حمله هايي كه زن ها در برابر هم نشان مي دهند از هيچ مردي بروز نكند، و اين نيز موضوعي قابل چالش و تامل است كه موقعيت حاكم مي تواند تعريف كاملتري از جزئيات و كنش هاي ما بدهد. و تعريف درست تري از درون و برون يك مفهوم، ارائه نمايد.



شتاب در نوشتن و انتشار پرشتاب تر را، اين روزها در ادبيات مان فراوان مي بينم كه حاصل اين شتاب زدگي، آثاري شبيه هم و يكنواخت است كه در سطح باقي مي مانند و به دنيا نيامده، از دنيا مي روند . آن هم با مرگي از نوع خودكشي . در اين فضاي آلوده به كشتن و خودكشي چه برازنده است كه كتابي بخوانيم كه با خودكوشي سعي دارد زنده بماند، چون نيلوفري در مرداب.


ساده نگذريم از «بگذريم..


















هیچ نظری موجود نیست: