۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

كابوس ها را نمي‌توان ننوشت، مي‌توان نخواند





درباره آبی ماورای بحار- مندنی پور
يادداشتي بر يك نقد





يادداشت : در شماره «7» ماهنامه‌ي «جشن كتاب» خانم فرزانه كرم پور نقدي بر كتاب «آبي ماوراء بحار» اثر شهريار مندني پور منتشر كرده است. اين نقد به دليل داشتن برخي از ويژگي ها به نظر قابل تأمل مي‌آيد. از همين رو يادداشت زير بر آن است تا جهت روشن كردن تصويرهاي تاريك پديد آمده در متن، تلاش كند.


شايد اصلي ترين سبب نوشتن اين يادداشت بر نقد «كلاه خودي بر گور دسته جمعي» عجيب بودن لحن نگارش متن و هم چنين داخل كردن مواردي در نقد به دور از چارچوب هاي نقدنويسي است: دادن حكم در نقد بدون هيچ استنادي، اعمال سليقه، تخريب داستان‌نويس بيش از داستان، سوء فهم‌هاي پيش آمده در درك داستان و دور شدن از واقعيات داستان‌هاي مجموعه «آبي ماوراء بحار».


نقد اينگونه آغاز مي‌شود : «نويسنده اي ايراني با نگاه و ذهنيتي شرقي ، در پي انديشه اي خام ( شايد جهاني شدن ) با لنز ( تله ) از شيراز به اين واقعه نگريسته است و با تكيه به احساسات و سانتي مانتاليزم و به دور از منطق و جهان بيني داستانهايي را نوشته كه خواننده ايراني را نيز همراه نمي‌كند چه برسد به خوانندگاني در ماوراء بحار! بديهي است وقتي انديشه و ذهن، وسيع و جهان شمول نباشد براي رسيدن به سكويي رفيع و در خور ادعاهاي ما، جز توسل به كلمات، بازي با آن و بردن خواننده به هزارتويي بي سروته، كاري نمي‌توان كرد و در اين راه چنان ناموفق، كه در پايان آن چه مي ماند كسالت و بيزاري است».

اگر نويسنده اي با هدف «جهاني شدن» به خلق آثارش بپردازد آيا مي‌توان بر كار او خرده گرفت؟

امروزه با توجه به شرايط جديد و اجبار عصر حاكم اگر نويسنده‌اي يا هنرمندي اثري بيافريند و به جهاني شدن اثرش نينديشد آيا مي‌توان نام هنرمند را بر او گذاشت؟

چگونه مي‌توان منطق ، جهان‌بيني و روش برخورد با اين فاجعه را در داستان‌ها ارائه داد و گفت: بر اساس فلان راه مي بايست داستانها پيش مي‌رفتند و از سانتي مانتاليزم فاصله گرفته مي‌شد.

اينها همه در حاليست كه در داستانها از سانتي مانتاليزم و احساساتي بودن خبري نيست و در نقد لحن تراژيك و گاه تغزلي در روند شكل گيري داستانها، كه با سانتي مانتاليزم فاصله زيادي دارد، يكي گرفته شده است.

مندني پور توانسته است با توجه به فجايع داستانها لحن زبان داستان ها را به سمت لحن تراژيك بچرخاند و با توجه به تراژيك بودن سيال موضوعات در داستانها اين جاذبه فلسفه‌ي ايجاد شده ميان داستانهاست كه توانسته است خواننده را به فكر وا دارد تا او مدام به تعادل ميان موضوعات مورد طرح در داستان با اصل «حادثه 11سپتامبر» بپردازد، نه سانتي مانتاليزم و احساسي گري.

آيا انديشه و ذهن وسيع و جهان شمول بدان معناست كه نويسنده شيرازي مي بايست در نيويورك مي بود و در يكي از آن دو برج زندگي مي‌كرد و آنگاه به خود اجازه نوشتن مي داد؟

درنقدآمده است: «درداستانها آنقدر تكرار و لفاظي وجود داردكه براي مضمون قدرتي باقي نمي‌ماند».

ديگر اشتباه مطرح شده در نقد اين است كه انتظار داشته است داستان‌ها گزارشي كامل و مستند از واقعه به او بدهند و اين دقيقن خلاف انتظاري ست كه بايد از داستان داشت.

در«آبي ماوراء بحار» ما نبايد به دنبال اين موضوع باشيم كه چرا جزئيات مكان و فضاي داستان وفروريختن برج ها دقيقن شبيه به ماجراي واقعي نيست. خواننده بايد با ذهنيت ايجاد شده ي داستان خود را همراه كند و سعي درفهم و جايگزين كردن ، تقابل ، تقارن و تصادف ميان اتفاق هاي جانبي و موضوعات انساني در مقابله با حادثه پديد آمده بكند . خواننده در ميان داستانهاي مجموعه بايد به تعادل ميان موضوعات بپردازد .

نقد در جستجوي تطابق حادثه داستان با واقعيت ماجراست، هرچند كه در جاهايي از داستان به صراحت به تفاوت هاي فضاي داستان با واقعيت اشاره مي شود.

داستان نويس شيرازي موضوع « 11 سپتامبر » يا « فروريختن برج ها » را به گونه اي در داستانها اجرا كرده است كه ديگر خواننده در جستجوي مكان و يا زمان مشخص براي دريافت داستانها نيست بلكه در جستجوي راهي براي در يافت واقعيت، همدلي و همراهي با شخصيت داستانها و موضوع آنهاست.

توازي فجايع در داستان ها مهم است. كنار هم گذاشتن فجايع و يا حالتهاي انساني دربرابر« فاجعه 11 سپتامبر» مهمترين اتفاق در داستانهاست. مندني پور سوژه‌ي « فاجعه 11 سپتامبر » را موضوع داستاني خود قرارداده است و به بهانه آن از فاجعه هاي انساني مي‌گويد كه هر روزه در گوشه و كنار هر شهري در دنيا اتفاق مي افتد، هم در شيراز و هم در نيويورك.

مندني پور سعي در باز آفريني و بازخواني « حادثه 11 سپتامبر»در قالب داستان دارد و مي خواهد ميان واقعيات، كابوس ها، ذهنيت‌ها و حادثه پيوند برقرار كند و ذهن خواننده را به ايجاد تعادل ميان اين موضوعات دعوت مي كند.

يكي از مهمترين عملكردهاي داستانها اين است كه مندني پور توانسته است فاجعه را از محدوده جغرافيايي نيويورك فراتر ببرد كه خواننده درحين خواندن داستان هيچ برايش مهم نيست كه اين برج ها در نيويورك است و يا در شيراز و تنها به موضوعات داستاني مي‌انديشد.

مندني پور توانسته است با توانايي و با كمك گرفتن از زبان پركاركرد داستانش بر اين موضوع پيروز شود كه خواننده تنهابه مقايسه و مقابله موضوعات در برابر« حادثه 11 سپتامبر» بپردازد و به نتيجه اي و يا موضوعي رهنمون شود.

مندني پور در نثر داستانهايش مي كوشد با دلالت هاي ضمني با خواننده ارتباط برقرار كند و او را در تفكر و خوانش بهتر اثر نيز سهيم كند . به همين روست كه گاه دو يا سه جمله در يك جمله‌ي داستان فشرده مي شود و اطلاعات داستاني نيز افزوده مي شود. اين كارها اغلب با ظرافت و نازكي متبحرانه‌اي صورت مي گيرد كه مجموعه آنها گاه به مينياتوري از كلمات تبديل مي شوند كه به نظر مي‌رسد اينها نويسنده نقد را دچار گمراهي كرده است.

و در ادامه آمده است : «نويسنده با استفاده از يك صفت يا يك كلمه مي خواهد شخصيتي را بسازد و تلاشي مذبوحانه است چرا كه در داستان جا نمي‌افتند مانند مرد زلال ، مرد گوگردي » و « مرد گوگردي نماد چيست ؟» و براي فهم شخصيت مرد گوگردي سراغ او را در شيمي و فيزيك گرفته است! كاش منتقد بجاي مطالعه علوم تجربي همچون يك خواننده حرفه‌اي اندكي با آگاهي نسبي وارد فضاي داستان‌ها مي شد.

در داستان‌هاي اين مجموعه اگر سعي شود بدون فكر از كنار صفت‌ها، كلمه‌ها و اسم هاي غير متعارف كه درنگاه اول عجيب مي‌نمايندگذر نكنيم ودرجستجوي پيوند آن با اسطوره ها، استعاره ها، نمادها، ‌آركي تايپها و ... باشيم مي‌توان مي فهميد كه آنها چقدر در به سامان رساندن داستان موثرند.

مرد گوگردي در داستان (شرح افقي جدول) تلميحي از عيسي مسيح مي باشد و او به گونه‌اي مسيح زمانه است كه مارا به ياد تابلوي عيسي زرد ( yellow Christ ) اثر گوگن مي اندازد و تكميل كننده اين راه ايجاد آركي تايپ ها، دلالتهاي ضمني و اشاره هاي بسياري است كه به فرهنگ مسيحيت در داستان مي شود.

- «مرد گوگردي را اينطور كه نحيف است، كه موهايش انگار هميشه باد تويشان هست» - ص 52 - (اشاره به ظاهر مسيح )‌

- «وادارم كرده كه زير دنده اش، برآمدگي تركش خمپاره را لمس كنم» - ص 59 - ( اشاره به زخم زير دنده مسيح كه در اكثر تابلوهاي نقاشي نيز ديده مي شود )‌

- «من از معجونش خورده ام ، با كيف و ترس : يك جوري طعمي شرقي دارد ،‌ و ... گرم مانده ... » - ص 59 - ( اشاره به معجزه مسيح )

- «ديشب ، مرد گوگردي براي تلقين آنهايي كه دورش جمع شده بودند از نيكي كه دو هزار سال است كودن مانده حرف مي زد. موعظه مي كرد كه مهرباني تلقين ضعيف هاست» - ص 75 - ( اشاره به موعظه مسيح براي حواريون ) و ...

- «چرا نمي گذارد كف دست هايش را كسي ببيند ؟» - ص 75 - ( اشاره به آثار زخم در دستهاي مسيح است )

شخصيت مرد زلال نيز در داستان «آواي نيم شب چكه‌ها» چنين وضعيتي دارد (كه به دليل طولاني شدن متن به آن نمي پردازم).

در ادامه منتقد جملاتي را از كتاب آورده است و ايراد گرفته است كه - اگر جمله ها و اين بازي ها در شعر بيايد شايد پذيرفتني باشد ولي در داستان به چوبي براي خر لنگ مي ماند .- و اندكي پيشتر آورده است:

شناخت اجتماعي كه خود در آن زندگي مي كنيم براي اكثر نويسنده هاي اين ديار ، حداقل در آثارشان به چشم نمي خورد چه برسد به آنكه نويسنده اي بدون جامعه شناختي و روان شناختي به آدم هايي در ماوراء بحار نه تنها نزديك كه در كالبدشان برود و بخواهد از ديد آنها به حادثه بنگرد ، در اين ميان چه انتظار ديگري مي توان داشت جزء ملغمه هايي كه مندني پور خورد خواننده اش مي دهد.

منتقد با اعتماد به نفسي ماورايي دريافته است كه داستانها به دور از منطق و جهان بيني و آشنايي داستان نويس با سوژه هستند و شكل گيري آنها تنها متكي بر بازيهاي زباني و به كار گرفتن احساسات خواننده است چه خوب بود كه ايشان ، قبل از صدور احكامش، زحمت درست خواندن داستان ها را به خود مي داد تا در مي يافت كه شخصيت هاي داستانها همگي آمريكايي نيستند كه آنها شرقي،‌ ايراني ،‌ افغاني و يا شخصيتي غربي كه عاشق شرق مي باشد و در شرق نيز زندگي كرده است و با فرهنگ غرب نيز احساس غرابت مي‌كند، ‌هستند و آنجا كه شخصيتي آمريكايي در داستان است نويسنده با احتياط و آگاهانه حضور آنها را در داستان به تصوير كشانده است.

سؤال پيش مي آيد كه حتي اگر شخصيتهاي داستان نيز همگي آمريكايي باشند چه مانعي بر سر نوشتن داستانهاست و چه ايرادي مي‌توان در راه نفوذ نويسنده به ذهن شخصيتهاي آمريكايي داستانها جست؟

آيا آمريكايي ها عاشق نمي‌شوند؟ گريه نمي كنند؟ غصه نمي خورند؟ دشمني نمي كنند؟

آيا مندني‌پور مي بايست تصويري از شخصيت فيلم هاي اكشن هاليوودي ارايه مي داد تا داستانها باور پذيرتر مي شدند؟

به درستي داستانها چه چيزي جز اجتماعي از حس ها و ذهنيت هاي مشترك انساني هستند ؟

شايد اگر منتقد زبان داستانها را براي خود دروني مي كرد ، فرصت بهتري مي يافت تا به تخيل و ذهني كردن سوژه هاي داستانها بپردازد.

از ديگر اعتراض هاي مطرح شده كه بر زبان داستانهاست اين است كه فضا سازي زبان در داستان با توجه به موضوع ، بيشتر به شيراز نزديك است تا نيويورك. و زبان با فضاي اتفاق داستان همراه نيست. مندني پور از نويسندگاني ست كه داستانهايش با زندگي امروز موازي‌ست به گذشته و آينده هم كه بنگرد با چنين ديدگاهي‌ست دغدغه او در زبان داستان چيزي است كه سال‌ها زمان از او گرفته است و اين نيرومندي زبان داستاني مندني پور است كه توانسته ويژگي خاصي به داستان‌هاي او بدهد.

سؤال اين است: چه حد و مرزي مي توان براي ادبيات تعريف كرد؟

مگر نه اينكه شيوه‌ها، شگردها و سبك‌ها برآمده از سازه هاي زباني هستند و براي پيشبرد داستان سبك، صورت و رسم الخط توسط نويسنده تعريف مي شود و امكان نمودشان در هر فرهنگ و هرزباني نيز هست.

اگر بپذيريم ادبيات اتفاقي ست كه در زبان يك متن مي افتد و اساس و بنيان هر داستاني زبان آنست و قبول كنيم ادبيات انحراف و گريز از هنجارهاي زبان معيار هر جامعه اي است شايد ديگر نوشته هاي اين مجموعه آنقدر عجيب ودوراز دسترس بنظر نرسند. مگرنه اينكه نويسنده مي تواند تخيلي ترين موضوعات را در واقعيت داستان وارد كند و از آن يك موضوع ملموس و در جريان زندگي بسازد يكي از كارهايي كه نويسنده مي كند اينست كه سعي مي كند موضوعات ذهني و سوبژكتيو ( subjective ) را وارد فضاي عيني و قابل لمس براي خواننده كند .


و نقد در ادامه خود نگران ادبيات و مردم شده است: اما درد در خواندن اين مانيفست ها و شعارها لابلاي داستان ها نيست درد در ضعف و سستي است درد و شنيدن ناله هاي شبه روشنفكري است از والا بودن و فهميده نشدن توسط بقيه مردم واقعاً چگونه مي توان با چنين ادبياتي با مردم رابطه برقرار كرد .

مگر نه اينكه هر نوشته ي غير ادبي يعني صراحت در رساندن پيام و اگر مقصود در نوشته ي ادبي بدون هيچگونه ابهام ذاتي به خواننده تحويل داده شود آيا مي توان نوشتن را عملي دو سويه خواند؟ و نقش خواننده در اين ميان چيست؟ از مهمترين اتفاق هايي كه در داستان نويسي مندني پور افتاده است، توجه او به موضوع مشاركت خواننده در خواندن داستان مي باشد به همين سبب است كه تعليق در بسياري از عناصر داستان هايش وجود دارد و اين تعليق و در پرده بنيان داستان را برپا كردن به سبب صدور مانيفست و شعارهاي شبه روشنفكري و تمايز با ديگران و فهميده نشدن مردم نيست كه اتفاقن كمك كردن به شعور و آگاهي مردم است.

خواننده‌ي كم خوانده نثر و زبان مندني پور را پيچيده و خسته كننده و غير قابل فهم مي داند. اما خواننده‌ي هوشيار كه ذهن و نگاهش با داستان آشناست اين نوع نوشتن او را به يافته ها و ذهنيت هاي جديدي راهنمايي مي كند و لذت زيبا شناختي زبان را نيز مي تواند درك كند. از بارزترين ويژگي هاي داستان نويسي مندني پور اين است كه او با چرخش و دور شدن از هنجارهاي زباني صاحب يك شخصيت زباني در داستان‌هايش شده است.

سخت‌تر مي شود آنجا، كه مي فهميم نويسنده متن خود نيز داستان نويس است و گويي از اساس اين موضوعات غفلت كرده است.

امبرتواكو مي گويد : دو نوع نويسنده داريم. دسته اول براي خوانندگان موجود مي نويسند دسته دوم مي‌نويسند كه خوانندگان را بيافرينند.

بدون شك مندني پور را بايد در دسته دوم جا داد. به همين سبب نبايد انتظار داشت كه همه چيز در داستان نوشته شود برخلاف نظرفرزانه كرم پور معتقدم ساده سازي زبان و ساختار داستان گويي توهيني آشكارا به شعور خواننده است و تبديل كردن داستانها در چارچوبي مشخص و تكراري همانا رسيدن به ادبياتي راحت الحلقوم مي باشد.

و نقد اينگونه پايان مي پذيرد : «سخن آخر اينكه ، مي توان كابوس ها را در ذهن دفن كرد و كلاه خودي بر آن نشانه گذاشت».

اتفاقات و حوادث سيال اين روزهاي جهان چه چيزي مي توانند باشند جز كابوس.

كابوس مندني پور كابوسي شخصي نيست كه او بخواهد آنها را در ذهن دفن كند وكلاه خودي نيز بر آن بنشاند. كابوس او مربوط به جهان معاصرست نه متعلق به نيويورك است و نه متعلق به شيراز متعلق به جهان مدرني ست كه انسان امروز چه بخواهد و چه نخواهد ناگزير است با آن همراه شود .

و سخن آخر اينكه ، كابوس ها را نمي توان ننوشت ، مي توان نخواند .


**


اضافه : پس از نوشتن مطلب فوق به داستاني با نام « وحشت در خانه امن » نوشته خانم فرزانه كرم پور در شماره اخير ماهنامه كارنامه برخوردم داستان را كه خواندم ناخودآگاه به ياد داستان «حلزون شكن عدن و يا چكاوك آسمان خراش» شهريار مندني پور افتادم .

مقايسه كنيد شباهت شگرد ، فرم و ساختار روايت اين دو داستان را !؟

باقي قضاوت بماند بر شما.

هیچ نظری موجود نیست: