سهند آقایی
1
مدرن را گذاشتم توی گیومه تا با هم گوشهای بزنیم به تلقیهای صورتیترین و فانتزیترین و ویترینیترین دورهی بازگشتِ ادبی؛ یعنی همین حالا. هزار و یکصد و چند سال را که فاکتور گرفتید، روی جبههی رضاجانی که بعدن شد رضاخان، خالِ هندو بکارید و زبانِ بسته بگیرید به تنتنای دهانی از مخمسِ تبادکانی، تا برسیم به دههی هشتادی که حضرتِ شمس، دستهایش را برای امری مستحبی، بالا گرفته بود و به جای مولانا، مصاحبه میکرد با لبخندی که تهِ تهش اصلن شبیهِ شصتسالهها نبود؛ مثلِ شعرهایش هم نبود که انگار ترجمه میکرد از شاملو؛ مثلِ کبوتری بود سپید و درختی به بهار نشسته و پیراهنی که با نسیم میرقصد و آهوان، طفلکیها، هی لاغر و لاغرتر شدند و ادبیات، اینگونه صبور و روزنامهای: شلم شوربا...
2
بگویم از رسول رخشا؛ یکی از بهترین رفیقهای دنیا. نان قرضش نمیدهم که دل به دل راه دارد و خوب میدانم که وقتی این یادداشت را میخواند، خیلیخیلی دلش تنگ است برای ما؛ رسول رخشایی که اسم و فامیلش جان میدهد برای شاعری! یکی از عزیزترین شاعرانِ... جوانِ... عینکی. به قولِ عروضیِ سمرقندی: «... در کلِ عالم از شاعرِ پیر بدتر نیافتهام. ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگر چه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعتِ آزادگی، تربیتِ او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقدِ او لازم.»
3
غرض از مزاحمت آنکه به تازگی نخستین دفترِ شعرِ این رفیقِ مانا، رسول رخشا، با نامِ «از پشت عینک من»، درآمده است از بساطِ مقوایی و سلفون کشیدهی انتشاراتِ «آهنگ دیگر». کتابیست خیلیخیلی معمولی، با شعرهایی خیلیخیلی معمولیتر و سطرهایی که زیرِ لوای فضای غالب و اکنونِ شعر و شاعری، بدونِ اینکه بدانند، دارند شعر را از قیدِ «بیت» و «مصرع» و حتا «بند»، رهایی میدهند تا «سادهنویسی» و ظریفگویی و روزمرگی، بشود تحشیه بر ادبیاتِ ترجمهای. احتمالن اشکال از بنده است اما من یکی نمیتوانم بفهمم که وقتی شعر را میفرستی توی دهانِ آبمیوهگیری، چطوری میخواهی آب را از تفاله بگیری؟! معروف است که شعر یا آبدار است یا نیست؛ ما هم همین را میگوییم. تازه این حرفها را باید خیلِ منتقدانِ شاعر که از تبارِ پارادوکسیکالترین نشانِ هنری یعنی «آرتیست-منتقد»، مفروغ شدهاند بگویند، نه تردامنی چون من که وقتی میگوید نقد و ناقدی نمیدانم و شاعریست بازارم، آنقدر پرت و پلا میخواند و میشنود که دامن از کف داده، واردِ گود میشود و هی حرف میزند تا ساعت از نیمهشب هم بگذرد و جمله با لبخندی گره خورده، ادبیاتی را که بر کناره میرفته، بغل کنند و بگویند: آره... درست میگویی؛ و من هم بگویم: اختیار دارید. شما هم از اول درست میگفتید؛ ولی...
این حرفها را زدم که بگویم اگر بنده مشکل دارم با فضای سادهلوحانهی امروز که سایه افکنده روی شعر و شاعری، این هیچ دخلی ندارد به دوستداشتن یا نداشتنِ برخی شعرهای آبدارِ رسولِ رخشاها، با آنکه سادهاند و بیموسیقی؛ و با آنکه بنده طبیعتن نباید خوشم بیاید از این متاعِ [در نگاهِ اول] بازاری. ولی برخی از همین شعرها به یادها میماند و حک میشود به ذهنها وقتی که آرامآرام، با صدای بلند میخوانی. و از آنجا که با بریدنِ شعر و کاردستی درست کردن با آن و اسمش را گذاشتن ریویو! شدیدن مخالفم و صرفن میخواهم برایتان شعر بخوانم، لطفن سکوت را رعایت کنید تا از پشتِ پنجره، نه! اینبار از پشتِ عینکِ «او»، نگاه کنیم به: منظرهی جوانی سیساله که برخی از دیدنیهایش برمیگردد به سالها پیش از اینها؛ یعنی آن زمان که رسول، نشسته بود کنجِ اتاق، مینوشت و پاک میکرد؛
«...ساقهایت را پنهان کن
میانِ شنهای تشنه
و با انگشتهایت
هدف بگیر ماه را
که میانِ دو نخل میخندد...»(از پشتِ عینکِ من، ص 14)
«... همیشه راهی هست
که از آسمان آمده باشد
خیلی پیچیده نیست
از سمتِ سادگیِ صبح شروع میشود.
صبحانه که خوردیم
راه میافتیم.»(همان، ص 49)
«... ساعت هفت
عصر جمعه
انتشار خون
بر شیشههای شطرنج
صعود مه بر شانههای خیس
و صدای ساییدنِ دست بر دست
انگار کسی را غسل میدهند.»(همان ص 72)
4
و اما رسول رخشا؛ رخشایی که توی این سالها، انصافن خوب قلم به حبر برده و رقصانده و جوهرفشانی کرده و همینهاست که دستِ مرا باز میگذارد برای پراندنِ خیلی حرفها. برای اینکه به او بگویم: میدانم که میدانی که هر دو با هم، مروزی و رازیاند، «تجربه» و مسخرهبازی! عینکت را هم که برداری، چشمهایت خوب میبیند ولی گوشهایت نمیشنود انگار. رخشایی که من میشناسم باید بشنود سکوتِ ادبیاتی را که میترسد از تجربه؛ باید بشنود صدای بیصدای مقبرهالشعرای تاریخِ ادبیاتی را که کرورکرور چنو را سرِ همین راه رفتنِ دست به تعلیمی، کلهپا کرده توی یکی دو شعرِ «ای بدک نیست!»؛ باید بشنود حرفِ بهلولها را: حواست باشد که شعرت دارد زودتر از خودت اوراقِ جوانیاش را میسپارد به بادِ کاذبِ این سالها. میگویی این سالها از خودمان است؟ خب باشد! کدام «شاعر...» را میشناسی توی همین ادبیاتِ خودمان، که باد را مترسک نکرده باشد برای پرندگی؟ من و تو را که این بادها قرار نیست بوجاری کند که بترسیم از قلندری آن هم در زمانهای که حتا دریایی نمانده تا مولویتی باشد برای شاعری! رسول جان! بر دیوانه حرجی نیست؛ پس حرفِ آخر را میزنم، اما نه! یک چیزی هی به من میگوید تو همهی اینها را خوب میدانی. پس بیا شانههایت را ببوسم و «مبارکت باشد» را با همین یادداشتِ کوچک، غرق کنم توی چشمهای نازنینت، تا یادت بیاید دو سه ماه پیش را، چهارشنبه سوری! گفتی میخواهی کتابت را توی آتش بسوزانی؛ گفتم تا به حال مینوشتی و خط میزدی، از حالا به بعد بنویس و بسوزان. آتش بازی همین است دیگر... والسلام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر